Monday, November 24, 2003

كروكديل يك روز زياد نوشت. از اونجا كه سنت كوتاه نوشتن اين پرده شكستني نبود و يكي هم قول داد اون رو بخونه بچه داستانش رو فرستاد براي بهرام صادقي.
اگر از خوندن چيزهاي بي سرو ته سرو ته تون درد نمي گيره حالا رو web قابل خوندنه!
راي دادن يا ندادن پاي خودتون(فقط دارندگان وبلاگ ميتونن راي بدن كه بقيه بسوزن!) كه از شما چه پنهون برد و باخت لا اقل به سبك كلاسيك ديگه براي من خيلي جذاب نيست!
ورق پاره 201 ...مرده ها هم حوصله ندارند..
http://www.khabgard.com/bsa/stories/?id=-680296602

Thursday, November 20, 2003

با فيل سوار اتوبوس ميشم.ميگم: ميدوني تو تنها پستانداري هستي كه نمي تونه بپره!
ميگه: پستاندار عيبه بي تربيت!! بگو سينه دار!
ميگم : ميدوني تو تنها سينه داري هستي كه چهار تا زانو داري؟
خانم صندلي عقبي ميزنه پس گردنم!
ميگه: جوونها ديگه شرم و حيا ندارن!
بغض گلوم رو ميگيره.....به فيل ميگم مي دوني تو تنها پستاندار! يعني سينه دار!! اه...ممه دار..اه نميدونم.....
ميگه: ول كن بابا! فيل ام ! ميگي چي كار كنم!
و من بيشتر بغض ميكنم! با دمم شيشه اتوبوس رو پاك ميكنم و تابلو ها رو مي خونم!
قول ميدم اولين جايي كه شرم و حيا داشتن پياده شم و يه كم بخرم تا كسي دعوام نكنه!
...............
خودشه!...آقا نگه دار من ايستگاه پياده ميشم!!!!!

Monday, November 17, 2003

مدتها بود كه مورچه اي ته جورابم لانه كرده بود.هميشه با بزرگواري خارش و قلقلكش رو نديده ميگرفتم.شبها جواربم رو اتوبان ميكردم درازه دراز!تا بلكه راهش رو پيدا كنه و بره! بهش نمي خورد كه كودن باشه و تونل به اين بزرگي رو نبينه!
اما نرفت و من فراموشش كردم. وقتي امروز جورابم رو از تو لباسشويي در آوردم يادم اومد كه توش بوده! نگو زبون بسته اون تو غرق شده....ردي ازش نبود بجز نامه مچاله اي كه آب خط هاش رو هم شسته بود.

Tuesday, November 11, 2003

حوله ام رو به ديوار اعدام ميكنم.......
كتم رو جوري تن صندلي ميكنم كه كلافه بشه......
روي لامپ پارچه سياه مي اندازم كه چشماش نبينه....
پشتم رو به تخت ميكنم تا از بي توجهي دق كنه و بميره.....
منم اينجوري از زندگيم انتقام ميگيرم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
سوسك سوسري ميگه : غيژزگ......جيزگ
ميگم : آدم نبايد به حرف مردم گوش كنه!
سوسك سوسري ميگه : غيژزگ......جيزگ
ميگم : اگه زشتي برا خودت زشتي! اگه انگلي برا خودت انگلي ! به كسي چه؟؟!
سوسك سوسري ميگه : غيژزگ......جيزگ
ميگم : اگه مريض ميشن باهات بپرند...خوب نپرند!
بايد راه خودت رو بري و صبر كني! از ما كروكديل ها كه منفورتر نيستي؟!!
سوسك سوسري ميگه : غيژزگ......جيزگ
ميگم : از خر شيطون بيا پايين ! اون بايگون رو هم بذار زمين!!!
يه نگاه بهم ميكنه و همه بايگون رو سر ميكشه!!!!!!!
فايده نداره!!! ديگه يه سوسك سوسري رو هم نميشه قانع كرد!!!!!

Wednesday, November 05, 2003

ابا قنطور چلتاسني را چو حالت يبوست پديد آمد نزد طبيب شد. طبيب بسي آزمون نمود و آزمونه به آزمونگاه گسيل داشت. چو غور بسيار نمود ورا چنين بفرمود:
يا شيخ! بدان كه يبوست تو از ذهن متباتر است و آن از بهر سختي دنياست كه بر آن انديشه بسيار مي نهي . الا ! كه دنيا سنگ است و بر ذهن ناسنگ تو صقيل اوفتد و دفع ببايد اما دفع سنگ از ناسنگ برنايد كه سنگ را سنگ شكن و مرد سنگي بايد و تو را هيچ يك نباشد. پس تو را مسهل ذهن علاج است كه ذهنت آب كند و ريقت برون سازد.
كه زان پس بر روزگار و سنگ و ذهن خنده زني ! خنده زدني !!
شيخ بر كوه شد دو كرور نماز گزاردو هفت دهه روزه كرد و جز خارخاسك بلخي هيچ نبلعيد تا ايزد دانا بر وي رحم آوردو سنگ همه دفع شد.
و شيخ را زان روز خنده پاياني نداشت ....خنده هيستريك !