Monday, December 22, 2003

از رساله نصايحي به فرزندم (يا بشنو كره خر!) ابو قرناتيز كوراكوديل

• بايك دنيا شرمساري نزي!ديگر دنيا بجوي! پس خدايگان عالم از چه سبب سفينه فضايي خلقت نمود؟!!!
• به مردمان گوش مده! گر دادي رسيد بستان! كه اين جماعت بسيار گيرند و انكار كنند !
• دل كور به ندانستن خرم است...در گوش وي واقعيت زمزمه مكن!(مگر كرم داري؟)
• نوستالوگيا خاصه به گاه تنهايي از بواسيل مزمن نيز تلخ تر باشد!
• هيچ چيز انكار مكن!مگر در ازايش پولي ستانده باشي! از آن پول مبلغي هم به من ده! (مگه من بابات نيستم پدر سگ!)
• باران را رحمت دان كه اگر سيل گردد دهانت سرويس است!
• پند پيران را چنان گوش دار كه خران آيت الكرسي را دارند!
• بر اوفتاده مخند! كه خنده تو ورا بخنداند و خنده وي تورا و...الخ(مگه بخند بخنده!)
/////////
لخت مادر زاد پريده تو اتاق! با هيجان ميگه :خواب ديدم بالاخره من فيلسوف ميشم !
مشغول غرق كردن كيسه چايي تو فنجان آب جوش ام. اين يكي خيلي سگ جونه.
شكنجه دادن هم گاهي دلچسبه!...كلي ميخندم. صحنه دل انگيزي نيست!
دوستم رو ميگم! مي پرسم : چايي مي خوري‌؟؟
ميگه : يه چيزي بده گرمم كنه !
براش چايي ميريزم. همه چايي داغ رو مي پاشم تو صورتش كه خوب گرمش بشه!
ميگه :‌تو عالم رفاقت يه كار برام ميكني؟؟؟؟
ميگم: ‌تو عالم رفاقت همه كار كرديم..البته غير از يكي! اگه اون نباشه چاكرتم هستيم!
ميگه : نه! يكي رو ميخوام كتابهام رو بسوزونه...ميخوام راحت شم!
ميگم : چرا كه نه!
ميزنه زير گريه: زندگي داره پوستم رو ميكنه!
باورش ميكنم. وقتي يك رويا لباسهاش رو كنده لابد زندگي هم ميتونه پوستش رو بكنه!
ساعت وروز كتاب سوزان رو قطعي ميكنيم و اون ميره. كيسه چايي مرده و جسدش روي آب اومده. ومن به نفرين هايي كه قبل از جون دادن كرده فكر ميكنم.
بايد روز كتاب سوزان يادم باشه نفرين هاي پشت سرم رو هم بسوزونم!
مائيم و عالم رفاقت و يه دنيا نفرين پشت سر.....

Saturday, December 20, 2003

پاهاش رو بسته به ضريح..بد جوري ضجه ميزنه: آقا كمكم كن !!!!!!
دلم ميسوزه ميرم جلو دوروبر و نگاه ميكنم ، ميگم:
ببخشيد مثل اينكه آقا رفته اند...مي خواهيد كمكتون كنم!
اخم ميكنه! با زهر بيشتري ميگه : آقا نجاتم بده !
جيگرم خون ميشه! ميرم كه پاهاش رو باز كنم ميزنه پشت دشتم...به زبوني كه بلد نيستم فحش هاي ظاهرا ركيكي ميده و اين بار فرياد ميزنه : آقا دردم رو دوا كن!
چه خوب! اتفاقا منم مدتهاست دردهايي دارم كه روم نميشه با دكترها مطرح كنم !
حالا كه آقا هست فبه المراد !!! منم پاهام رو ميبندم ...با نخ جوراب البته!
حالا دوتايي داد ميزنيم: آقا كمك ! آقا كمك!
اگه همين جور ادامه بديم و من بتونم جلوي خنده ام رو بگيرم بنظرم آقا بياد!
ميگم : اگه همه چيز خوب پيش بره معمولا چندسالي طول ميكشه؟
ميگه : چند سالي بيشتر طول نميكشه.داد بزن! يك دو سه : آقا كمك !

Thursday, December 18, 2003

گرز ها به خواب رفتند
بلکه خواب سر دشمن ببينند .......
پينوکيوي ساده دل از ترس اينکه دماغش را موريانه بخورد آدم شد!!
غافل از اينکه آدم ها گاهي دندنهاي تيز تری دارند......

Tuesday, December 16, 2003

ميگفت چند وقت دربون بهشت بوده! از خدا كه اضافه حقوق خواسته با لگد بيرونش كرده!؟؟!
ميگه:؛ آخه با اين حقوق ها كه نميشه مردگي كرد !!! مردگي اين روزها خرج داره!!!؛
شايد راست ميگه!؟؟! به بالهاش نمي خوره پول و پله دار باشه!
بنظرم اهل پول چايي هم بوده....خدا ميدونه الان چند نفر الكلي رفتند تو؟؟!!
صف بهشت خيلي شلوغه.....خدا كنه بچه ها تو صف جهنم جا گرفته باشند!!!!
يارو صدا ميزنه:
مرده هاي بين سال5600 تا 5400 قبل از ميلاد مدارك رو آماده كنند بيان جلو....
مگه نگفتم عكس 3در4!!!
جمعيت اعتراض ميكنن...اون موقع كه اختراع نشده بود؟؟؟؟؟؟
حوصله ام سر رفته...ولي خوبه ...چيزي نمونده به ما برسه!
- د...بفهم احمق !! زندگي همينه!
-- نمي فهمم ! اصلا نمي خوام كه بفهمم!
- اگه منم كه حاليت ميكنم!
-- اگه بفهمم كه از تو هم نفهم ترم ؟!!!
دودوست قديمي شروع به زدوخورد ميكنند.طوري گلوي همديگر را فشار ميدهند كه انگار سالهاست همديگر را نديده اند !
كسي كه كمتر نفهم تر بود اول افتاد.
ديگري كه بيشتر نفهم تر بود دو قدم آنطرفتر! چشم هاي هردو هم كاسه خون بود!
واقعا صحنه دلنشيني بود از دوستي ها!
گويند پيوند دوستي ناگسستني است.

Saturday, December 13, 2003

تو عالم سرگردوني
تو اين هواي باروني
با اون صداي ناودوني !!!
صداي در مياد...كيه؟؟
منم! غول بيابوني !
سلام ميگه اهن و توروپ
قيچي ميخواد واسه باغبوني!؟؟!!!!!!
قيچي ام كجا بود عمو جون ؟!!!
مي خواي يه چاقو زنجوني؟؟
برجك زهر مار ميشه
عين پياز شمروني
ميگه خيالي نيست بابا
رفتيم رفيق جون جوني !!!!!
اون كه ميره تنها ميشم
ميرم كنار ايووني
شمعدوني هم گل نداده !!!!!!
ايوون ديدين بي شمعدوني ؟؟؟؟؟؟؟؟
مادرش آن بود كه هرروز پروخالي ميشد!
مادرش را كسي اول برايش نگه مي داشت.
لبان مادرش را كه مي بوسيد مست ميشد و بي حال!
بتدريج ياد گرفت كه مادرش را به دست بگيرد.
فهميد كه اگر مادرش را به زمين بكوبد همه مي دانند كه هنوز گرسنه است!
چه مي دانست غريبه اي كه هرروز مادرش را به دستش مي داد مادرش بود!!!!!

Monday, December 08, 2003

آقا من موچم!
فعلا من بايد ازناموس تزم دفاع کنم!
يا حضرت بروس لی خودت به دادم برس .

Monday, December 01, 2003

زنبورك زن بي زن ،زني را به زني گرفت.زن، خود زنبوركي داشت اما زدن نمي دانست.
پس چون شب وصال رسيد زنبورك زن، زن خويش را بفرمود كه : بزن!
زن زنبورك زن بگفت: مرا همي نزدن آموخته اند!
زنبورك زن غمين شد و زن خويش بزد. پس از ديگر شب زنبورك زن هر شب زن خويش بزدي و زن نيز زنبورك بزدي تا كه زنبورك زن زدن آموخت و زن زنبورك زن نيز!!!!!
تا به سالي زنبورك زن زدن فراموش كرد و تنها زن خويش بزدي و زن همي زنبورك بزدي به كردار اوستادان!
پس زنبورك زن فسرده گشت و به سالي بمرد و زن بي مرد شد.
به ديگر سال زن زنبورك زن مردي را به مردي گرفت.مرد خود زنبوركي داشت اما زدن نمي دانست. پس زن زنبورك زن بفرمود :بزن! و مرد زدن ندانسته بود!
پس زن زنبورك زن، مرد خويش بزد... اما از بد قضا مرد درجا بمرد و زن زنبورك زن زدن و زدن! هردو را زخاطر ببرد و خويش نيز به سالي بمرد.
به قرني ديگر كودكي زنبورك بيافت و.........