Sunday, December 26, 2004

کلا ه
ما را بگو ! کلا ه خریدیم! با هم...یک شب ! آن هم از یک جا!
گفتی که سرد است! سرد نبود!!!! ولی سردم شد!
گفتی که برف می آید! گفتم : کجا؟؟ اینجا!!!!!!!!
تو شیطنت را و من شرمم را زیر کلاهم قایم کردم!
برف می آید! کلاهم را پایین کشیدم تا روی چشمانم!
مادرم همیشه می گفت:" چشمها دروغ نمی گویند"
باید که دروغ میگفتم!! وقت راستی نبود! زمستان سرد نبود!
ویا شاید من داغ بودم!!! داغ تر از هوا!
ما را بگو! دویدیم بین شلوغی بازار! سن مان..درد مان..حرف مان را فراموش کردیم و خندیدیم به گره کور ذهن مردم مرموز اطراف!
که همه داشتند بسته هایی مرموز به دست! و نه اما کلاهی بر سر!!!!!!!
زمستان بود یا نه!؟؟! من سردم بود شاید!
گفتی که باید کلاه بخریم و خریدیم!!
گفتی که سرد است و سرد شد!!
ما را بگو ! کلا ه خریدیم! با هم........

Thursday, December 02, 2004

شزاگیل نبی چو بر نقش رسالت منقوش گشت همه کتب اقدمه بر روی هم چید تا بقاپد کتاب آسمانی خویش را!
زان سبب که قد همی کوتاه داشت!