Monday, July 31, 2006

سالهای خاکستری دهه شصت-فصل چهارم
5-جعبه جادویی در حسرت جادو
نیروهایی در تلویزیون بود که اصرار داشتند زیبایی های خدا را از طریق نمایش وحشت به ما نشان بدهند. البته نه در حد دراکولا و فرانکنشتین ،بلکه یک جور کروکثیفی عارفانه. مصداق این امر در انتخاب مجری ها مشهود بود. این افراد معمولا جوان های شل و ولی بودند با ریش و سرو روی هپلی که حرف عادی را هم به زور میزدند. حدود دو سال میگذشت و درست وقتی کمی کارشان را یاد میگرفتند عوض میشدند و دوباره روز از نو. همه آنها یک عادت مشترک داشتند و آن حافظ خواندن به هر مناسبتی بود. مثلا :
" بینندگان عزیز! میدونم منتظر دیدن فینال جام جهانی هستید و دارید از هیجان جر میخورید. ولی اجازه بدید شعری از حافظ براتون بخونم!"
یا " بینندگان عزیز! میدونم برای دیدن فیلم سینمایی هفته (که همون فیلم هفته قبل به درخواست مکرر شماست!!) لحظه شماری میکنید! اما اجازه بدید شعری از حافظ -88 بیت- براتون بخونم!"
یا " کوچولوهای عزیز! تا همکاران من کارتون پلنگ صورتی رو آماده میکنند اجازه بدید شعری از حافظ –هرچند شما نمی فهمید- براتون بخونم!"
زندگی به بطالت مطلق میگذشت و ...
در این بین تنها برنامه مهیج برنامه ای بود که سالی یک بار به یه بهانه کذائی پخش میشد و معمولا یه عنوان قلمبه ای هم داشت. این برنامه که معمولا درباره فرهنگ منحط غرب بود تا ماهها سوژه مکالمات دانش آموزان عزیز میشد. این برنامه تنها جایی بود که هنرپیشه ها و خوانندگان غربی در آن اذن حضور داشتند . در طول این برنامه معلوم میشد که همه دخترهای آمریکایی در 14 سالگی حامله میشوند و همه پسرها معتاد و آدمکش. ثابت میشد که نصف مردم بریتانیا همجنس بازند و نصف بقیه هم نازناز ! همه اش هم بخاطر برنامه های خشونت بار و سکسی تلویزیونهای استکبار !
از حق نگذریم گاهی سریالی خلاف جریان معمول پخش میشد اما در جا یک عده آدم به اسم مستعار خانواده شهدا به تلویزیون زنگ میزدند که- این خلاف اسلام است- و ما در عجب که" اونا دیگه چه جونورایی اند؟؟"
دلخوشی ما هم بود همین فیلم های تکراری از جمله " نبرد در یاخچی آباد" و یا" کمیسر! متهم را میکند!"و.....
خانواده هم دل میبستند به سریالهای چینی و ژاپنی و از جمله :
اوشین!!! (یا ذلیل مرده! به خونه ات برگرد)
"آن قصه دخترکی بود از دیار توران که هر چه بکردی راه خانه نیافتی و و را پدری بود سنگدل که طفل خویش بر ثمن بخس بفروختی بر کلفتی. و آن دختر از ابرار بودی که نماز بسیار خواندی و عود بسیار سوزاندی و صبر بسیار کردی تا خدایگان بر وی رحمت آوردی و این سیصد سال به درازا انجامید. و ما همه بنشسته بودیم گریان و دعا گویان"
این اوشین هم حکایتی دیگر از ما ایرانی ها داشت که در اوج بدبختی و جنگ و نکبت دوست داشتیم تصور کنیم از ما بدبخت تر هم در دنیا هست! دیگه خانواده ها برای همبستگی با بانو اوشین تربچه های خودشان را نذر خیریه میکردند و چه اشکها که در غم این بانوی مجاهد اسلام ریخته نشد!
سریال مذکور به مدت چندین سال مثل جغد بر سرما سایه افکند تا یه خانمی در مصاحبه رادیو بجای تاسی به بی بی دو عالم(همون بی بی دل) به اوشین اقتدا کرد و الحمدلله قیامتی شد. اوشین جنده از آب در آمد و مجریان توضیح دادن که این اوشین بانو همچین هم بانویی نیست و شما فعلا به ائمه اطهار اقتدا کنید تا ما مخ علما را بزنیم که بگذارند بقیه سریال پخش شود.
در این هبوط سرگرمی گاهی شایعه میشد که آدمیانی به حول و قوه در قابلمه موفق به ارتباط با جهانهای دیگر شده اند. ما هم هر ازگاهی از چرت نیمروز مادر سود می جستیم و می قاپیدیم در قابلمه ای و میشدیم بر فراز شیروونی!
بی ترس از افتادن و فقط به امید یافتن پنجره ای به لبخند .....به جایی که جز مرگ و حسرت جوانان پرپرش رنگی از خوشبختی هم یافت شود.. آیا کسانی آنطرفتر هستند؟؟!. نه چنان دور....بل نزدیک تر.... کویت....امارات..ترکیه......جهنم!
خوشبختی انگار همیشه بسیار نزدیک ما می زید! اما دستهایی آنرا از ما میقاپد و سیاه دلهایی بر ما حرام اشان میکند!
خوشبختی اشان حرام شان باد
!

Saturday, July 15, 2006

سالهای خاکستری دهه شصت-فصل سوم
4- صدای نکره و سیمای منحوس.......
گاهی فکر میکنم مدیر پخش برنامه های کودک ایران پسر دائی کافکا بود. برای کودک هیچی واجب تر از رنگ و امید و شادی و بازی نیست. اما این چه ربطی به مدیر پخش برنامه های کودک ایران داشت با آن یاس فلسفی پنهان اش. بیشتر برنامه ها و کارتون ها که اغلب ساخت کشورهای کمونیستی بود درباره شخصیت های تنها و کم حرف بود که تنها دوستشان حیوانات متفکری بود که ساکت بودند اما حلال مشکلات صاحبانشان بودند. بخشی از کارتون ها هم متعلق به کشورهای شرق آسیا بودکه همگی درباره کودک-حیوان-جانوری بود که مادرشان را گم کرده بودند. این کاراکترها مسیر طولانی و پرخطری طی میکردند و دراین مسیر هر وقت به مشکلات بر میخوردند به خدا توکل میکردند و این جای خوشحالی داشت از آن جهت که این کشورها همه درباره خدا از بیخ عرب بودند(بودایی) بودند. ا ین هم یکی دیگر از معجزات انقلاب بود تا چشم ضد انقلاب در آید.!!صلا دوبلورهای ایران با هم پوز زنی داشتند که کدامیک کلمه مادر را جگر سوزتر ادا میکنند. از انصا ف نگذریم در این بین پلنگ صورتی و چند کارتون امریکایی مثل یوگی و گالبور و ..بود که مواقعی که کافکای وطنی در کمای فلسفی بود یک آدم خیری قاطی معجون برنامه ها میکرد و برای ما مثل معجزه بود(بماند پزو سرکوفت خواهر و برادر بزرگتر که " زمان شاه همه اش از این کارتون ها نشون میدادند"). اما خدا به دور روزهایی که یکی از اخترهای آسمان ولایت یا دو تا از کفتر های آستان بلاهت وفات میفرمود. همان برنامه های نهیلیستی هم قطع میشد و برنامه کودک تبدیل میشد به یک نقاشی آبدوخیاری که کسی 45 دقیقه روی آن داستان تعریف میکرد. داستان ها هم همگی در پیرمردی خوارکن یا جوانی هوسران بود که با یک حضرت(نقشش راهمیشه یک لامپ صد وات بازی میکرد) برخورد میکرد و متحول میشد و ما هم از تحول ایشان متهوع!
فیلم ها وسریال های بزرگسالان هم دست کمی از کارتون ها نداشت. اصلا در ایران برنامه ها سن و سال نداشت. فیلم ها که هفته ای یکبار-با قطره چکان – به ما خورانده میشد معمولا ساخت همان برادران کمونیست خد ا پرست بود. اکثر این فیلم ها داستان پارتیزانها بود که با نیروهای اشغال گر آلمان ناز نازی(آن زمان ما هم مثل مردم دنیا اشتباها فکر میکردیم هالوکاست افسانه نیست و نازی ها خیلی خبیث! ) میجنگیدند. اصولا فیلم ها جنگی بودند و به رحتمی خدا یک هنرپیشه زن زیر 50سال در آنها پیدا نمیشد.
یک یا دو برنامه ورزشی داشتیم که هر کدام هفته ای یک سا عت بودند. 15 دقیقه اول ورزش باستانی بود. این ورزش باستانی که در حق آن جفا شده و در دنیا ناشناخته مانده ؛عبارت بود از تعدادی پیرمرد شکم گنده بود که کسی با ضرب آنها را به رقص می آورد و آنها هم کونشان را به دوربین می کردند و شنا میرفتند یا میخوابیدند و یک در را بالا پایین میبردند که شایدبرای تقویت عضلات در مفید بود. بعد هم یک اشانتیونی از ورزشهای محبوب فقط در حد چند دقیقه نشان میدادند و دراین کار صرفه اقتصادی را هم رعایت میکردند مثلا صبر میکردند جام جهانی تمام شود بعد امتیاز پخش را نصف قیمت میخریدند و دو هفته بعد از اتمام مسابقات پخش میکردند.
البته گاهی هم تصاویر به دستشان نمی رسید مخصوصا اگر ماهواره ای بود. من که به استکبار جهانی مشکوک بودم. اصولا در صداو سیما هربرنامه ای که قرار بود به طریق ماهواره ای دریافت شود با مشکل برخورد میکرد. این تصاویر گاهی به دست تهیه کنندگان برنامه ها نمی رسید. گاهی دیر میرسید. حتما کلکی در کار بود. آیا استکبار جهانی که خودش صاحب ماهواره بود تصاویر رابا اتوبوس شرکت واحد میفرستاد که دیر به مقصد میرسیدند؟ آیا آدرس را با شیطنت اشتباه مینوشت تا تصاویر نرسند؟ آیا از این که همکاران مجری پشمالو در تلاش دریافت تصاویر هلاک شوند لذت میبرد؟؟؟ حتما کلکی در کار بود!!!!!!!
برنامه محبوبی بود که اساس آن همین تصاویر ماهواره ای بود.دیدنیها! این برنامه تصاویر ماهواره ای را که هرروز از دویست سیصد کانال دنیا شبانه روز پخش میشدند را با جرح و تعدیل اسلامی نشان میداد که انصافا هم مفرح بود. بر خلاف برنامه های دیگر مجری بشدت خوش تیپ و خوش صدایی(مدیر پخش برنامه هاگاهی خون به مغزش نمیرسید و کارهای مفید هم میکرد.) داشت.
............ادامه دارد

Saturday, July 08, 2006

سالهای خاکستری دهه شصت-فصل دوم
2-چوب معلم گله..هرکی نخوره خله!

روانشناسها معتقدند که معلم باید شبیه مادر آدم باشد. سیستم آموزشی ایران ثابت کرد که روانشناسها غلط زیادی کردند! معلم ها اگرچه مهربان و آموزنده بودند اما رفتار بسیار ترسناکی با شاگرد تنبلهای مادر مرده داشتند! فحش و عربده کشی در برابر شاگردهای شلوغ شاید کمی قابل درک بود. اما مراسم شکنجه و تنبیه در ملا عام برای آدمهای زیر 18 سال چندان معقول بنظر نمی آمد. چک و مشت و لگد و خودکار لای انگشت و خط کش فلزی و چوبی (یا چوبی با لبه فلزی!) و....گاهی کافی نبود و معلم انتظار داشت بقیه با لبخند خود روش تدریس ایشان راتایید ضمنی هم بکنند.در یکی از کلاسها معلم برای عبرت شاگرد ته کلاسی از یک صندلی آهنی استفاده کرد که البته وقتی صندلی را بالای سرش بردوعربده کشان با خطای محاسبه آنرا روی سر شاگرد جلویی فرود آورد و سر آن بدبخت را شکست. حقیقت این بود که درآمد شغل معلمی بسیار کم بود و معلمان عزیز سالها طول کشید تا فهمیدند که علت این مشکل شاگرد تنبلهای بی زبان نیستند. این بود که سالها بعد مدرسه غیر انتفاعی تاسیس کردند و خودکار را بجای لای انگشت خنگولهای عزیز به دست والدین ایشان دادند تابرایشان چک امضا کنند.(و آنها سالهای سال خوشبخت با هم زیستند!)
از آنجا که معلم و ناظم و مدیر و فراش و دربان برای تربیت اسلامی ما کافی نبود(هرچند همه اش لازم بود!) سیستم کاراکتری اختراع کرد بنام " معلم امور تربیتی". این کاراکتر افسانه ای جوانکی بود که تنها تخصص اش قرآن خواندن بود یا گفتن جوکهای بی مزه مذهبی و یا شعار نوشتن با ماژیک قرمز روی مقوای بنفش برای مناسبت های ویژه! گاهی بچه ها را بعد از مدرسه برای تمرین سرود نگه میداشت و آنجا بود که معلوم ایشان در واقع" معلم امور بی تربیتی" هم هستند. بعد هم معمولادر اثر شکایت والدین ناپدید میشد.
3-مراسم صبحگاه (یا هش... پسرم! گوساله! صاف وایسا !!)
شکنجه صبح زود از خواب بیدار شدن کافی نبود. برای همدردی با بروبکس جبهه و پادگان در مدرسه صبح را با " مراسم صبحگاه" آغاز میکردیم. این مراسم دشمن شکن مترادف بود با 45 دقیقه عین چماق تو صف ایستادن! مراسم با تلاوت آیاتی چند؟(حداقل 250 عدد) شروع میشد. این قسمت معمولا توسط بد صدا ترین شاگرد مدرسه و با نعره های مدام جهت انهدام قوای فکری کفار- و در نهایت هدایت ایشان- اجرا میشد.بعد آقای مدیر لیستی از کلیه کشورها تهیه و با هم مرگشان را آرزو میکردیم. این لیست همیشه تغییر میکرد و البته باید به روز میشد. مثلا اگر فرانسه به عراق هواپیما می فروخت تا یک ماه خواهرومادرش بر ما حلال بود!
بعد هم نوبت ما آدمهای سراسر گناه میشد که برای سلامتی امامان وپیغمبران گذشته دعا کنیم! که همگی قبلا به رحمت ایزدی رفته اند و عادلانه تر بود که آنها برای ما دعایی چیزی میکردند!و میرسیدیم به دعای طول عمر رهبر(که این یکی 7 -8 سالی طول کشید تا اجابت شود.)
پس از این مقدمات کوتاه (نیم ساعت) آقای مدیر پشمالو شروع به تعریف از رزمندگان اسلام میکرد. از اینکه چگونه یک قایق بسیجی یک ناوگان آمریکایی رو غرق کرده بود.(آقای مدیر این داستان را حدود 52 بار در یک سال تکرار کردو ما مبهوت که این آمریکای چلمن چند تا ناو دارد!).
این آمریکا هم بساطی بود. نمی دانم چرا هی نیرنگ میکرد و چرا خون جوانان ما هی از چنگولش میچکید! البته نسل ما اینرا همان روزهای مدرسه فهمیدو شاید به همین دلیل بود که وقتی جوان شدیم "بای نحوا کان" خودمان را جر دادیم تا برویم آمریکا که خونمان را بچکاند.یک جور اهدای خون داوطلبانه! پایان صبحگاه البته هنری بود. ما همگی سرودی میخواندیم که سمفونی آن سالها بود.

- سمفونی قبض روح (یا بتهوون! خر گازت بگیره!)
دراین سالها یک مسلمان ناشناس که بسیار تحت تاثیر قطعه کرال سمفونی 9بتهوون بود اما میدانست که وی کافر و بت پرست بوده سمفونی عربی نوشت که ما در صبحگاه میخواندیم. این قطعه که حدود 5 دقیقه بود با "انجزه" شروع میشد وبا "اکبر" تمام میشد مرکب بود از کلمات رمزی به عربی که کسی به ما یاد نداده بود اما چون ما چشممان کور بود باید آنرا میدانستیم. لازم به توضیح است که ما آن هنگام کلاس 1 یا 2 بودیم و مثلا 6 ماه طول میکشید تا جمله "بابا حال ندارد" را یاد بگیریم. ما هم به اجبار هرشب اخبار را میدیدم تا شعر مربوطه را تا حدی تقلید کنیم.