Friday, January 05, 2007

کروکدیل پرنده پرید!!!!!!!
دربرکه همه همین را میگفتند! به روزی سرد و اما نه چندان زمستانی ...به سحرگاهی نه چندان دلگیر....نامه های گم شده را به گنگی مرداب سپرد و خود گم شد......آنان که سردی و گرمی درشان یک اثر داشت یکباره سکوت کردند و این جمله را آنقدر تکرار کردند تا که خاطره شد.......
وسوسه بستن نه از کسادی تجارت که از کسلی تاجراست!
این پنجره که روزنی باید میبود به زاییدن ها شد مامن تنبلی ها.... داستان ها هم نوشته نشد ....این نمط که روزی به یک شوخی گشوده شد به یک شوخی بسته شد! من ماندم و کروکدیلی تنها که نه وصایای جدش بوقرناتیز به جایی ماندگار شد و نه هایکوهای مادرش به روزگار ضبط! وامان از نویسنده ای کم مایه که این دنیا را نادیده انگارید و خود به کری زد!فرار از کلیشه چیزی برای نوشتن نگذاشت..نه به رودی نه به انکاری نه به غافلگیری پیامی دلخوش نشد.
و رازها ناگفته ماند و حرفها محذوف....برگها را شرم تکرار نیست به هزار پاییز اما خزندگان را ترس از یکنواختی کشنده است....نمی دانم که چیست؟؟؟ این منبع ناتمام تردید ها.........!!!
...نه انتظار مسیحی ماند و نه گودو به قصد غافلگیری از کوهها دل کند!!!!!!!!!!!!!

اما میدانم که من نتوانم به یک رقم بمانم بی تغییر..هیهات!!!!!!!!!!!!!

وسوسه ماندگاری بود شاید..هرچند که مردگی زاده شد با ما روز زادن .....گر وبلاگ راهی بود روزیs... باید راهی دیگر یافت به فردا ها....به سبکی...به رقمی دیگر .....
مانده ام تشنه پریدن و اما بند هزار بند مرداب ها.....و خزیدم به روزگار...خزیدنی....
p.S.
بخششی باید از عزیزانی که گهگاه نظری به کامنت گاه این جناب انداختند و پاسخی از حقیر نشنیدند...که میخواستم آن صندوق مال ایشان باشد و نه من!!!بخششی از دل زندگانی که سالهای خاکستری ۶۰ را دنبال میکردند که آنهم افزون شد به کارهای ناتمام من/.............
زین پیش نبودیم نبد هیچ خلل...زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
........................................................................................
........................................................................................
این مغازه بعلت تغییر دکوراسیون روحی تا اطلاع ثانوی تعطیل است....

Wednesday, November 29, 2006

8-- اما موسیخی وطنی !
با آغاز نغمه های روح بخش انقلاب و بیرون آمدن شلنگ و شلاق هنرمندان خطه موسیقی که اغلب اهل بخیه بودند وطن را یکسره به دست ما سپردند و شعبه کوچکی از وطن را در آنسوی اقیانوس پیدا کردند که در اساطیرالاولین "تهرانجلس" خواندنی!
نورچشمان ما چند ماهی روزه سکوت گرفتتد چون قرار بود چند ماهه همه چیز به حالت عادی برگردد. که برنگشت ؟!!!این بود که هنر در غربت جان گرفت ( و البته جان مارا ؟!!!) ابتدا نوستالژی مزمن و" من مامانم رو می خوام" یقه همه را گرفت و همه غم وطن را مایه هنر خویش کردند و چنان ضجه ای راه افتاد که جگر افعی هم خون میشد. شد حکایت 30. 40نفر که تو آمریکا که می خواستند بیایند وطن و 30. 40میلیون نفر هموطن که می خواستند بروند آمریکا پیش هنرمندان عزیزشان!
اما هر چه غم افزون میشد قر کمر افزونتر میشد! و ریتم آهنگ ها تندتر!
........

Tuesday, September 26, 2006

سالهای خاکستری دهه شصت-فصل ششم
7- موسیقی؟؟؟؟ سیخی چند$$$$ ؟
" سعدیا با کر سخن در علم موسیقی خطاست گوش جان باید که معلومش کند اسرار دل"
اسلام برای هر چیزی دستورات لازم را دارد ( ای بخشکی شانس! این یکی درسته ؟!!) موسیقی در اسلام حرام است. البته برخی از فقها اجازه میدهند که موسیقی تا حد غنا حلال باشد.
"غنا" حدی است که اگر برای کودک 2-3 ساله گذاشته شود بچه به رقص آید. بله ! به همین سادگی سرنوشت یکی از هنرهای هفت گانه به کون نوزادان گره خورد. یعنی اگر یه آهنگی سرودی زهرماری را خواندند و کون کودک تکان خورد حرام است!!!!
این بود که موسیقی از رادیو و تلویزیون ایران رخت بربست! فقط ما ماندیم و سرودهای ان-قلابی! اگر تاریخ مذهب پر است از داستان صوت داود که حیوانات را رام میکرد ، در جمهوری اسلامی ما موسیقی با صدای حیوانات آدمها را هم رم میداد! مدتی بود که جنگ – که نابغه ای کشف کرده بود نعمت است – سایه بر سر ما افکنده بود و خود بخود همه موسیقی باقیمانده رفت تو بغل سرود های جنگی!
و به همین سادگی موسیقی شد کالای قاچاق! در کنار شطرنج و عرق و ورق ( که تعداد 52 کارت پلاستیکی بود که در اثر تماس دست ،بویژه با عکس یک بانوی نامحرم ، اسلام را به خطر می انداخت)
ما مردم ایران هم که آدمهای تعارفی هستیم. هیچوقت رویمان نمی شود به قانونگذاران بگوییم که قوانین شان به درد ننه جانشان میخورد. بجای آن راه در رفتن از قانون را اختراع میکنیم! پس ما هم دست جمعی شروع کردیم به قاچاق موسیقی!!!
و اما موسیقی در آن ایام دو گونه بود: خارجی – ایرانی
1- موسیقی خارجی
اصولا شامل موسیقی های عربی ،هندی،ترکی،لاتین،آفریقایی،آفریقایی لاتینی،اروپایی،امریکایی در سبک های جاز ،بلوز(و شلوار)،راک اندرول،هوی متال ،بیریک دانس، فلاش دانس! ، کاباره دانسینگ و الخ بود.
این موسیقی ها بعلت فقدان تکنولوژی ونبود امکانات گاهی مکرر-از دست بر دست و از سینه به سینه- همه بر روی کاست-نوار- ضبط میشد و گاهی همه این سبکها پشت سر هم و در هم و بر هم بود.
نوارها گاهی بازماندگان رژیم ستم شاهی بود. آنها که پدرم داشت معمولااز رادیو تلویزیون ضبط شده بود. بیشتر آهنگها نصفه بود و وسط آن صدای اعضای خانواده و همسایه ها و آشپزخانه و غیره به گوش میرسید.
.گاهی کیفیت- که هنوز آن موقع اختراع نشده بود- چنان هولناک بود که ماحصل برای ترساندن ارواح خبیثه بهتر بود تا گوش دادن!
ما ماندیم و یک حسرت جدید به حسرتهای ما اضافه شد. حسرت انتخاب موسیقی مورد علاقه! مدتها طول کشید تا به بروبکس قاچاقچی یواش یواش موسیقی منحط غربی هم راهش را مثل خیلی چیزهای دیگر شبانه به خانه ها پیدا کرد. و اما موسیقی وطنی .....!!!؟

Saturday, September 09, 2006

سالهای خاکستری دهه شصت-فصل پنجم
6- حجاب مسولیت است یا مسمومیت؟
در یکی از روزهای پرشور انقلاب تعدادی از دانشمندان اسلامی به این نتیجه رسیدند که موهای زن نامحرم اشعه تولید میکند !!!؟ بعضی از حضرات هم که تازه از غار بیرون تشریف آورده بودند و غیر از چهار زن عقدی و چهل زن صیغه شان زنی ندیده بودند هم خرکیف شده و گفتند: خواهران! بیایید که یک سری سفارش از فاطمه رسیده" . از آنجا که در ایران روند هر چیز دموکراتیک است دولت از مردم پرسید :روسری یا توسری ؟؟ زنها هم که دیدند حق انتخاب دیدند توسری را انتخاب کردند...تظاهرات و تجمع و .......
اما برادران جدی جدی شروع کردند به توسری !! برخی هم که طبع هنرمندانه ای داشتند قوطی های پرمهر رنگشان را برداشتد......موتورهای خوش الحان شان را سوار شدند و همه خواهران را به چشم بوم نقاشی دیدند و شروع کردند به رنگ آمیزی خانمهای بی حجاب! آبستره و کوبیسم ......
من که خیلی از دست زنها دلگیر شدم!؟ همه داشتیم با هم زندگی میکردیم ولی نمی دانم چرا یکهو شروع کردند به اشعه تولید کردن ؟؟؟آخر این هم شد کار.؟؟؟!!! خلاصه از غریبه و همسایه بگیر تا دختر خاله و دختر دایی و دختر های همبازی همه کارو زندگی را ول کردند تا اشعه تولید کنند!
خدا را شکر که ما رهبرانی داشتیم که اگرچه دنیای ما را به گه میکشیدند ولی نگران آخرت ما بودند! این شد که ما دیگر گناه نکردیم و ویزای بهشت ما صادر شد.
معلوم شد که اصولا بزرگترین کاری که زن میتواند بکند بچه زاییدن و کمپوت درست کردن برای جبهه هاست! بگذریم که اصولا همه چیز بر اساس جنگ بازتعریف شد.جنگ هم فصل دیگری از این داستان است که درباره اش بیشتر خواهم گفت. . زنها سیاه پوش شدند و همرنگ روزهای آتی! مدرسه ها دانشگاهها جدا شدند ....اتوبوس ها مینی بوس ها هم همینطور.....و این آغاز راه غار نشینانی بود که ازبد حادثه بیرون خزیده بودند و ارباب منشانه دیوارهای بد رنگی برای همه ما میساختند........
.......................................................

Monday, July 31, 2006

سالهای خاکستری دهه شصت-فصل چهارم
5-جعبه جادویی در حسرت جادو
نیروهایی در تلویزیون بود که اصرار داشتند زیبایی های خدا را از طریق نمایش وحشت به ما نشان بدهند. البته نه در حد دراکولا و فرانکنشتین ،بلکه یک جور کروکثیفی عارفانه. مصداق این امر در انتخاب مجری ها مشهود بود. این افراد معمولا جوان های شل و ولی بودند با ریش و سرو روی هپلی که حرف عادی را هم به زور میزدند. حدود دو سال میگذشت و درست وقتی کمی کارشان را یاد میگرفتند عوض میشدند و دوباره روز از نو. همه آنها یک عادت مشترک داشتند و آن حافظ خواندن به هر مناسبتی بود. مثلا :
" بینندگان عزیز! میدونم منتظر دیدن فینال جام جهانی هستید و دارید از هیجان جر میخورید. ولی اجازه بدید شعری از حافظ براتون بخونم!"
یا " بینندگان عزیز! میدونم برای دیدن فیلم سینمایی هفته (که همون فیلم هفته قبل به درخواست مکرر شماست!!) لحظه شماری میکنید! اما اجازه بدید شعری از حافظ -88 بیت- براتون بخونم!"
یا " کوچولوهای عزیز! تا همکاران من کارتون پلنگ صورتی رو آماده میکنند اجازه بدید شعری از حافظ –هرچند شما نمی فهمید- براتون بخونم!"
زندگی به بطالت مطلق میگذشت و ...
در این بین تنها برنامه مهیج برنامه ای بود که سالی یک بار به یه بهانه کذائی پخش میشد و معمولا یه عنوان قلمبه ای هم داشت. این برنامه که معمولا درباره فرهنگ منحط غرب بود تا ماهها سوژه مکالمات دانش آموزان عزیز میشد. این برنامه تنها جایی بود که هنرپیشه ها و خوانندگان غربی در آن اذن حضور داشتند . در طول این برنامه معلوم میشد که همه دخترهای آمریکایی در 14 سالگی حامله میشوند و همه پسرها معتاد و آدمکش. ثابت میشد که نصف مردم بریتانیا همجنس بازند و نصف بقیه هم نازناز ! همه اش هم بخاطر برنامه های خشونت بار و سکسی تلویزیونهای استکبار !
از حق نگذریم گاهی سریالی خلاف جریان معمول پخش میشد اما در جا یک عده آدم به اسم مستعار خانواده شهدا به تلویزیون زنگ میزدند که- این خلاف اسلام است- و ما در عجب که" اونا دیگه چه جونورایی اند؟؟"
دلخوشی ما هم بود همین فیلم های تکراری از جمله " نبرد در یاخچی آباد" و یا" کمیسر! متهم را میکند!"و.....
خانواده هم دل میبستند به سریالهای چینی و ژاپنی و از جمله :
اوشین!!! (یا ذلیل مرده! به خونه ات برگرد)
"آن قصه دخترکی بود از دیار توران که هر چه بکردی راه خانه نیافتی و و را پدری بود سنگدل که طفل خویش بر ثمن بخس بفروختی بر کلفتی. و آن دختر از ابرار بودی که نماز بسیار خواندی و عود بسیار سوزاندی و صبر بسیار کردی تا خدایگان بر وی رحمت آوردی و این سیصد سال به درازا انجامید. و ما همه بنشسته بودیم گریان و دعا گویان"
این اوشین هم حکایتی دیگر از ما ایرانی ها داشت که در اوج بدبختی و جنگ و نکبت دوست داشتیم تصور کنیم از ما بدبخت تر هم در دنیا هست! دیگه خانواده ها برای همبستگی با بانو اوشین تربچه های خودشان را نذر خیریه میکردند و چه اشکها که در غم این بانوی مجاهد اسلام ریخته نشد!
سریال مذکور به مدت چندین سال مثل جغد بر سرما سایه افکند تا یه خانمی در مصاحبه رادیو بجای تاسی به بی بی دو عالم(همون بی بی دل) به اوشین اقتدا کرد و الحمدلله قیامتی شد. اوشین جنده از آب در آمد و مجریان توضیح دادن که این اوشین بانو همچین هم بانویی نیست و شما فعلا به ائمه اطهار اقتدا کنید تا ما مخ علما را بزنیم که بگذارند بقیه سریال پخش شود.
در این هبوط سرگرمی گاهی شایعه میشد که آدمیانی به حول و قوه در قابلمه موفق به ارتباط با جهانهای دیگر شده اند. ما هم هر ازگاهی از چرت نیمروز مادر سود می جستیم و می قاپیدیم در قابلمه ای و میشدیم بر فراز شیروونی!
بی ترس از افتادن و فقط به امید یافتن پنجره ای به لبخند .....به جایی که جز مرگ و حسرت جوانان پرپرش رنگی از خوشبختی هم یافت شود.. آیا کسانی آنطرفتر هستند؟؟!. نه چنان دور....بل نزدیک تر.... کویت....امارات..ترکیه......جهنم!
خوشبختی انگار همیشه بسیار نزدیک ما می زید! اما دستهایی آنرا از ما میقاپد و سیاه دلهایی بر ما حرام اشان میکند!
خوشبختی اشان حرام شان باد
!

Saturday, July 15, 2006

سالهای خاکستری دهه شصت-فصل سوم
4- صدای نکره و سیمای منحوس.......
گاهی فکر میکنم مدیر پخش برنامه های کودک ایران پسر دائی کافکا بود. برای کودک هیچی واجب تر از رنگ و امید و شادی و بازی نیست. اما این چه ربطی به مدیر پخش برنامه های کودک ایران داشت با آن یاس فلسفی پنهان اش. بیشتر برنامه ها و کارتون ها که اغلب ساخت کشورهای کمونیستی بود درباره شخصیت های تنها و کم حرف بود که تنها دوستشان حیوانات متفکری بود که ساکت بودند اما حلال مشکلات صاحبانشان بودند. بخشی از کارتون ها هم متعلق به کشورهای شرق آسیا بودکه همگی درباره کودک-حیوان-جانوری بود که مادرشان را گم کرده بودند. این کاراکترها مسیر طولانی و پرخطری طی میکردند و دراین مسیر هر وقت به مشکلات بر میخوردند به خدا توکل میکردند و این جای خوشحالی داشت از آن جهت که این کشورها همه درباره خدا از بیخ عرب بودند(بودایی) بودند. ا ین هم یکی دیگر از معجزات انقلاب بود تا چشم ضد انقلاب در آید.!!صلا دوبلورهای ایران با هم پوز زنی داشتند که کدامیک کلمه مادر را جگر سوزتر ادا میکنند. از انصا ف نگذریم در این بین پلنگ صورتی و چند کارتون امریکایی مثل یوگی و گالبور و ..بود که مواقعی که کافکای وطنی در کمای فلسفی بود یک آدم خیری قاطی معجون برنامه ها میکرد و برای ما مثل معجزه بود(بماند پزو سرکوفت خواهر و برادر بزرگتر که " زمان شاه همه اش از این کارتون ها نشون میدادند"). اما خدا به دور روزهایی که یکی از اخترهای آسمان ولایت یا دو تا از کفتر های آستان بلاهت وفات میفرمود. همان برنامه های نهیلیستی هم قطع میشد و برنامه کودک تبدیل میشد به یک نقاشی آبدوخیاری که کسی 45 دقیقه روی آن داستان تعریف میکرد. داستان ها هم همگی در پیرمردی خوارکن یا جوانی هوسران بود که با یک حضرت(نقشش راهمیشه یک لامپ صد وات بازی میکرد) برخورد میکرد و متحول میشد و ما هم از تحول ایشان متهوع!
فیلم ها وسریال های بزرگسالان هم دست کمی از کارتون ها نداشت. اصلا در ایران برنامه ها سن و سال نداشت. فیلم ها که هفته ای یکبار-با قطره چکان – به ما خورانده میشد معمولا ساخت همان برادران کمونیست خد ا پرست بود. اکثر این فیلم ها داستان پارتیزانها بود که با نیروهای اشغال گر آلمان ناز نازی(آن زمان ما هم مثل مردم دنیا اشتباها فکر میکردیم هالوکاست افسانه نیست و نازی ها خیلی خبیث! ) میجنگیدند. اصولا فیلم ها جنگی بودند و به رحتمی خدا یک هنرپیشه زن زیر 50سال در آنها پیدا نمیشد.
یک یا دو برنامه ورزشی داشتیم که هر کدام هفته ای یک سا عت بودند. 15 دقیقه اول ورزش باستانی بود. این ورزش باستانی که در حق آن جفا شده و در دنیا ناشناخته مانده ؛عبارت بود از تعدادی پیرمرد شکم گنده بود که کسی با ضرب آنها را به رقص می آورد و آنها هم کونشان را به دوربین می کردند و شنا میرفتند یا میخوابیدند و یک در را بالا پایین میبردند که شایدبرای تقویت عضلات در مفید بود. بعد هم یک اشانتیونی از ورزشهای محبوب فقط در حد چند دقیقه نشان میدادند و دراین کار صرفه اقتصادی را هم رعایت میکردند مثلا صبر میکردند جام جهانی تمام شود بعد امتیاز پخش را نصف قیمت میخریدند و دو هفته بعد از اتمام مسابقات پخش میکردند.
البته گاهی هم تصاویر به دستشان نمی رسید مخصوصا اگر ماهواره ای بود. من که به استکبار جهانی مشکوک بودم. اصولا در صداو سیما هربرنامه ای که قرار بود به طریق ماهواره ای دریافت شود با مشکل برخورد میکرد. این تصاویر گاهی به دست تهیه کنندگان برنامه ها نمی رسید. گاهی دیر میرسید. حتما کلکی در کار بود. آیا استکبار جهانی که خودش صاحب ماهواره بود تصاویر رابا اتوبوس شرکت واحد میفرستاد که دیر به مقصد میرسیدند؟ آیا آدرس را با شیطنت اشتباه مینوشت تا تصاویر نرسند؟ آیا از این که همکاران مجری پشمالو در تلاش دریافت تصاویر هلاک شوند لذت میبرد؟؟؟ حتما کلکی در کار بود!!!!!!!
برنامه محبوبی بود که اساس آن همین تصاویر ماهواره ای بود.دیدنیها! این برنامه تصاویر ماهواره ای را که هرروز از دویست سیصد کانال دنیا شبانه روز پخش میشدند را با جرح و تعدیل اسلامی نشان میداد که انصافا هم مفرح بود. بر خلاف برنامه های دیگر مجری بشدت خوش تیپ و خوش صدایی(مدیر پخش برنامه هاگاهی خون به مغزش نمیرسید و کارهای مفید هم میکرد.) داشت.
............ادامه دارد

Saturday, July 08, 2006

سالهای خاکستری دهه شصت-فصل دوم
2-چوب معلم گله..هرکی نخوره خله!

روانشناسها معتقدند که معلم باید شبیه مادر آدم باشد. سیستم آموزشی ایران ثابت کرد که روانشناسها غلط زیادی کردند! معلم ها اگرچه مهربان و آموزنده بودند اما رفتار بسیار ترسناکی با شاگرد تنبلهای مادر مرده داشتند! فحش و عربده کشی در برابر شاگردهای شلوغ شاید کمی قابل درک بود. اما مراسم شکنجه و تنبیه در ملا عام برای آدمهای زیر 18 سال چندان معقول بنظر نمی آمد. چک و مشت و لگد و خودکار لای انگشت و خط کش فلزی و چوبی (یا چوبی با لبه فلزی!) و....گاهی کافی نبود و معلم انتظار داشت بقیه با لبخند خود روش تدریس ایشان راتایید ضمنی هم بکنند.در یکی از کلاسها معلم برای عبرت شاگرد ته کلاسی از یک صندلی آهنی استفاده کرد که البته وقتی صندلی را بالای سرش بردوعربده کشان با خطای محاسبه آنرا روی سر شاگرد جلویی فرود آورد و سر آن بدبخت را شکست. حقیقت این بود که درآمد شغل معلمی بسیار کم بود و معلمان عزیز سالها طول کشید تا فهمیدند که علت این مشکل شاگرد تنبلهای بی زبان نیستند. این بود که سالها بعد مدرسه غیر انتفاعی تاسیس کردند و خودکار را بجای لای انگشت خنگولهای عزیز به دست والدین ایشان دادند تابرایشان چک امضا کنند.(و آنها سالهای سال خوشبخت با هم زیستند!)
از آنجا که معلم و ناظم و مدیر و فراش و دربان برای تربیت اسلامی ما کافی نبود(هرچند همه اش لازم بود!) سیستم کاراکتری اختراع کرد بنام " معلم امور تربیتی". این کاراکتر افسانه ای جوانکی بود که تنها تخصص اش قرآن خواندن بود یا گفتن جوکهای بی مزه مذهبی و یا شعار نوشتن با ماژیک قرمز روی مقوای بنفش برای مناسبت های ویژه! گاهی بچه ها را بعد از مدرسه برای تمرین سرود نگه میداشت و آنجا بود که معلوم ایشان در واقع" معلم امور بی تربیتی" هم هستند. بعد هم معمولادر اثر شکایت والدین ناپدید میشد.
3-مراسم صبحگاه (یا هش... پسرم! گوساله! صاف وایسا !!)
شکنجه صبح زود از خواب بیدار شدن کافی نبود. برای همدردی با بروبکس جبهه و پادگان در مدرسه صبح را با " مراسم صبحگاه" آغاز میکردیم. این مراسم دشمن شکن مترادف بود با 45 دقیقه عین چماق تو صف ایستادن! مراسم با تلاوت آیاتی چند؟(حداقل 250 عدد) شروع میشد. این قسمت معمولا توسط بد صدا ترین شاگرد مدرسه و با نعره های مدام جهت انهدام قوای فکری کفار- و در نهایت هدایت ایشان- اجرا میشد.بعد آقای مدیر لیستی از کلیه کشورها تهیه و با هم مرگشان را آرزو میکردیم. این لیست همیشه تغییر میکرد و البته باید به روز میشد. مثلا اگر فرانسه به عراق هواپیما می فروخت تا یک ماه خواهرومادرش بر ما حلال بود!
بعد هم نوبت ما آدمهای سراسر گناه میشد که برای سلامتی امامان وپیغمبران گذشته دعا کنیم! که همگی قبلا به رحمت ایزدی رفته اند و عادلانه تر بود که آنها برای ما دعایی چیزی میکردند!و میرسیدیم به دعای طول عمر رهبر(که این یکی 7 -8 سالی طول کشید تا اجابت شود.)
پس از این مقدمات کوتاه (نیم ساعت) آقای مدیر پشمالو شروع به تعریف از رزمندگان اسلام میکرد. از اینکه چگونه یک قایق بسیجی یک ناوگان آمریکایی رو غرق کرده بود.(آقای مدیر این داستان را حدود 52 بار در یک سال تکرار کردو ما مبهوت که این آمریکای چلمن چند تا ناو دارد!).
این آمریکا هم بساطی بود. نمی دانم چرا هی نیرنگ میکرد و چرا خون جوانان ما هی از چنگولش میچکید! البته نسل ما اینرا همان روزهای مدرسه فهمیدو شاید به همین دلیل بود که وقتی جوان شدیم "بای نحوا کان" خودمان را جر دادیم تا برویم آمریکا که خونمان را بچکاند.یک جور اهدای خون داوطلبانه! پایان صبحگاه البته هنری بود. ما همگی سرودی میخواندیم که سمفونی آن سالها بود.

- سمفونی قبض روح (یا بتهوون! خر گازت بگیره!)
دراین سالها یک مسلمان ناشناس که بسیار تحت تاثیر قطعه کرال سمفونی 9بتهوون بود اما میدانست که وی کافر و بت پرست بوده سمفونی عربی نوشت که ما در صبحگاه میخواندیم. این قطعه که حدود 5 دقیقه بود با "انجزه" شروع میشد وبا "اکبر" تمام میشد مرکب بود از کلمات رمزی به عربی که کسی به ما یاد نداده بود اما چون ما چشممان کور بود باید آنرا میدانستیم. لازم به توضیح است که ما آن هنگام کلاس 1 یا 2 بودیم و مثلا 6 ماه طول میکشید تا جمله "بابا حال ندارد" را یاد بگیریم. ما هم به اجبار هرشب اخبار را میدیدم تا شعر مربوطه را تا حدی تقلید کنیم.

Friday, June 30, 2006

سالهای خاکستری دهه شصت-فصل اول
زندگی در خارج از ایران تا حدی به آدمی فرصت می د هد که خودش را با مردم دنیا مقایسه کند. اگرآدمهایی که کودکی –نوجوانی یا اوایل جوانی خود را در دهه 60 گذرانده اند را هم نسل خودم بنامم ، نسل ما اصولا معتقد است که یکی از بدشانس ترین های تاریخ بوده است. شاید این برداشت دقیق نباشد. هر نسلی ناکامی های خودش را داشته وشاید این خود محوری و خودخواهی ذاتی ماست که این گونه می بینیم.
اما وقتی به همنسلانم نگاه می کنم در همه ما چیزهایی هست که نمی توانم آنرا به حساب حوادث تاریخ نگذارم. در همه ما گمشده ای هست که شاید امید یا میل لذت بردن از زندگی است. سردرگمی –بی حوصلگی –منفی بافی-بدبینی-عصبیت-حرص موفقیت-….
من نه ازجامعه شناسی چیزی میدانم نه از روانشناسی! ولی شاید اگر حوادث ساده را کنار هم بچینم و با این بهانه بلند فکر کنم یک بار برای همیشه ریشه انرژی های منفی را پیدا کنم و اگر درمان پذیر نبود حد اقل با آنها کنار بیایم. اسم این کولاژ ذهنی را می گذارم " سالهای خاکستری دهه شصت"
1- آغاز مدرسه- همشاگردی سلام.... دست تو جیب بابام

من در هفته اول جنگ مدرسه را شروع کردم. اولین جشن تولد مهم من-6مهر59- بعلت شروع جنگ تعطیل شد. موقع شمع فوت کردن هم هواپیمای صدام برای عرض تبریک بمب آورد. شمعها و چراغها خاموش شد و من یاد گرفتم که در زندگی گاهی دیگران شمع آدم رافوت می کنند.
مدرسه بر خلاف تصور جای قشنگی نبود. همه دیوارها خاکستری بود . میشد برای مضحکه بعضی را رنگی کرد که جواینقدر افسرده نباشد(چندین سال بعد مهدکودکی دیدم با دیوارهای رنگی و اینرا آنجا فهمیدم). بچه ها همه روپوشهای یکرنگی میپوشیدند تا بعدها برای سربازخانه آماده باشند. همه هم باید از دم کچل میکردند!!میتوانستی جمعه ها مو و ناخن ات را کوتاه کنی یا یادت برود و شنبه کتکش را بخوری! خلاصه حق انتخاب همیشه داشتی!!
بگذارید از نظام پیشرفته آموزشی هم کمی بگویم. در راس هرم مدرسه "آقای مدیر"بود. ایشان معمولا جوان 20 تا 30 ساله ای بود که حتما باید حزب اللهی بود. کت سبز بدرنگی میپوشید و همیشه(حتی موقع ریزش برف) دمپایی به پا داشت تا موقع نماز راحت باشد. از آنجا که اسلام به آموزش و پرورش اهمیت بسیار میداد وایشان هم همینطور گاهی شش ماه مدرسه را به امان خدا ول میکرد و جهت اخذ مدرک شهادت راهی جبهه میشد و هر بار دست از پا درازتر برمیگشت. البته ملالی نبود! چون در سیستم آموزشی همه چیز پیش بینی شده بود ایشان را دستیاری بود دستیارها!
آقای ناظم...در روایات هست که ناظم کسی است که بدون خط کش آب هم نخورد. وی که بدون خط کش دیده نمیشد(شاید بی خط کش تعادل اش را از دست میداد.......مثل بندبازها!) معمولا در زنگ تفریح دنبال بچه شیطون ها میکرد و برایشان اسم میگذاشت. توپولوف – مفت خور- حمال و الخ... اعصاب خرابی داشت و صدایی نکره! تنبیه ها را عادلانه توزیع میکرد و شعار ها را کنترل...
و اما معلم!
.......................

ادامه دارد

Friday, June 23, 2006

بنظرم نوبت من شده...!!
وقت تعطیلی این وبلاگ رسیده....!!
اما دلم نمی آید قبل از رفتن به این نیاندیشم که ما(من و هم نسلانم) چرا به اینجا رسیدیم
توهمی داشتم از چاپ کتابی از خاطرات اجتماعی -نه شخصی- ام که عنوان موقتش"سالهای خاکستری دهه شصت" بود که به کتابخانه هدیه می کردم
کتابخانه ای که همه کتابهایش مجانی و همه نویسندگانش ناشناس بودند
در روزهای آتی سعی میکنم اینجا چاپش! کنم که حکم وصیت نامه وبلاگی هم داشته باشد
فقط مجبورم که یکی از اصول خودم را که "کوتاه نوشتن "است کمی نقض کنم
یکبار و آنهم آخرین بار
...............

Monday, June 19, 2006

ایراد از زندگی نیست! ایراد از زندگی کردن ماست!
من همیشه زندگی را مثل شطرنج بازی کرده ام!برای هر حرکتش کلی فکر کرده ام! همه حرکتهایش را آنالیز کرده ام! اما زندگی را باید مثل تخته نرد بازی کرد تاسی ریخت..براساس تاس بازی کرد..و گذاشت زندگی بازی اش را بکند..بعد هم کمی بازی اش را سنجید و دوباره تاسی ریخت و از نو......!
کمی جدی و متفکرانه ..کمی تخمی و الله بختکی.....!
شاید ذات بازی باید مهمتر از نتیجه اش باشد

Saturday, June 17, 2006

گهی زین به پشت و باز گهی زین به پشت!
یه عمر ما پرتقال پوست کندیم یه دفعه هم بذار اون بکنه....!
اصلا این تیم ما خوبه! بازیکن هاش هم خوبن(بابا ماشالله خوش تیپ اند)!مربی اش هم خوبه!(فقط زیاد ایران مونده نیمه مربی ها رو از ایرانی ها یاد گرفته که برینه !)
فقط رییس جمهورش بده!

Monday, June 05, 2006

خلعت عاشقی مان برداریم.....راه صحرا بزنیم که بدانند همه کم داریم
بقچه و کوله و سازبرگیریم...و به دریا بزنیم
چند جعبه الکل..دوسه تا نوشابه......جوجه های خوش رنگ..سیخ و ماهی تابه
به بیابان که رسیدیم بکنیم با کف دست خار خار اندیش را
و بیاندازیم آتش دل هر درویش را
دلمان خوش باشد ...که زمین خر نشود..شعر مان نعره و عرعر نشود...
آفتاب هم برود...عطش و سوز و بلا درد مکرر نشود
بکنیم با آواز همه جوجه ها خواب..که نفهمند به ساعتی بگردند کباب
دهل و ساز زنیم..زیر آواز زنیم...
کمکی شوشتری...نم نمک ترکی گاهی طبری
لب آبی-که نه انگار سرابی-بنشینیم خیره به شن
و بدین سان دوسه سالی در خواب
تا که بیدار شویم...عارف وسالک و دلدار شویم
بوسه بر خاک زنیم...رهبر صد خر بیمار شویم
...........................................
........................................
خودآموز سالک-(for DUmmies)
بوقرناتیز کوراکودیل

Tuesday, May 16, 2006

قانون فقط به درد دو دسته می خورد:
آنها که آنرا می نویسند و آنها که آنرا می شکنند

Thursday, May 11, 2006

صبح باران زده را
غرقه موری بر برگ
دیده بود انگار در رویای خویش
...............
از هایکوهای ننه تمساح

Wednesday, May 03, 2006

اورکات هم دردی از ما دوا نکرد!
شد عکس یه سری آدم که یه سری دیگه بهشون اعتماد دارند!
یه سری آدم که پیدامون کردند و یه سری که ما پیداشون کردیم....بعد یه مدت هم نه ما دنبال کسی گشتیم و نه کسی دنبال ما
همه شدیم شکار یه سری برزیلی که تو هر جایی هر چی میخوان به زبون خودشون می نویسند(به بیضه مبارک هم نمیگیرن که کسی میفهمه یا نه!
ای بابا ! چه دل خرسندی داشتیم ما!
!!!!!!!!!!!!!!!
اورکات نمه نه؟؟؟؟؟

Tuesday, April 18, 2006

سایه های قفس راه راه نیست! سایه ها رنگی نیست..آنها را نمی بینی مثل خود قفس...قفس را بزرگ هم میسازند..وقتی نیمه شب از خواب میپری و سرت درد میکند میفهمی که به قفس خورده.. شاید جلوی بلند پروازی ذهنت راگرفته..قفس را نمی خرند ...پیدا هم نمی کنند..قفس فقط هست ...همیشه بوده..
هرازگاهی هوس میکنی که قفس را بشکنی...یاشاید رنگش کنی ..خواب و خوراکت را خرجش میکنی اما حتی پیدایش هم نمی کنی! فقط میدانی که هست!سایه هایش کمی پیداست..البته که آنها را انکار میکنی! بی قفس بودن را تجربه نکرده ای...پس دوستش می داری به اجبار و از انکار
به قفس ..به سایه هایش .. به شکستن دیگر فکر نمی کنی...فقط همه جا حملش میکنی
قفس را چون پیتر هر روز سه بار پیش از خروسخوان انکار میکنی....!
""نه!!!!قفسی در کار نیست!!!!! همه را از خودم ساخته ام ""

Wednesday, April 12, 2006

خداحافظی آیا چاره کار است؟ پس چرا نساختند سلامها را بی خداحافظی؟شاید خداحافظی باید در زمستان باشد نه اول بهار ...و آیا گم خواهد شد به زیر سهمگینی برف؟؟؟
شاید گریه نباید کرد؟ آنهم به دیاری که گریه گم میشود بزیر چرخهای شکننده روزمرگی؟اینجا شاید هر بهار را باید به خداحافظی آغازید ................!و

Thursday, March 30, 2006

دور میز بشینیم و مسابقه بذاریم هر کی شرابش رو زودتر تموم کنه بیشتر حرف بزنه. بعد گیلاس هامون رو تو سر هم خورد کنیم و با سرو روی خونی بپریم تو خیابون دنبال سوسک های مادر مرده تا از ترس یا سکته کنند یا پرواز .بعد غروب که شد دلمون بگیره و برگردیم خونه ببینیم خونه رو شیشه خورده برداشته و سوسک ها بقیه شراب ها رو خوردن و دارن آینده بشریت رو رقم میزنند. ما هم رومون کم شه و چهار زانو بشیینیم با احترام به حرفاشون گوش بدیم و با سر هی تاییدشون کنیم. بعد اونا مست کنند و دنبال ما بیافتن تو خیابون تا اینکه سحر بشه و اونا دلشون بگیره و برگردن خونه . ما هم خسته و خاک آلود و خون آلود بریم سر کار برا یه لقمه نون حروم ! هی هم نگیم زندگی چقدر یکنواخته.!!!!!!!!!!.........و.وو.وو

Thursday, March 23, 2006

لطفا مرا گازنگیرید ...! فکر دندانهایتان باشید. تنها نیایید حوصله تان سر میرود بادوستانتان بیایید اینجا اما نه!
کمی آنطرفتر از خانه من... آهان...! آنجا را وقتی سرم گیج رفت پیدا کردم ...بچه ها را نترسانید...بزرگها را بترسانید
کمی مواظب من باشید...خطرناکترم گاهی!به چیزهای سفت معتقد نمانید..سرتان زودتر گیج می رود! البته کمی آنطرفتر از خانه من جایی هست که زمین بخورید..آنجا شکافهای زمین جای همه کرمهای خاکی را ندارد ..دیگر کرمهای همسایه تان را نیاورید ...حیا کنید..بیحیا بدنیا آمده اید بیحیا از دنیا نروید..اگر هنوز دندانهایتان میخارد یواشکی-طوری که نفهمم - مرا گاز بگیرید!..
گفتم که : لطفا مرا گازنگیرید !!!!!!گگگگگگگ

Monday, March 20, 2006

اصلا مهم نیست که روز عید باید کار کنم..!
اصلا مهم نیست که امسال از پارسال بهتر باشه
اصلا مهم نیست که امسال کی بمب اتم سرکی میزنه
اصلا مهم نیست که بزرگترهام اونطرف زمین اند و دید و بازدیدی در کار نیست
اصلا مهم نیست که مغزم می خاره و نمی دونم موقع تحویل سال باید چه دعایی کرد
اصلا مهم نیست که دیگه عید فقط یک روز عادی بین روزهای دیگه است!
مهم اینه که وسط این شلوغی وحق هسته ای-تخمی و اکبر گنجی و جرج کلونی و عربده رئیس و قسط ماشین و جانی واکر و سردرگمی آینده و .....هنوز میشه تو یه لحظه خیره شد به ساعت و از سوراخ اوزون ردشد و به گذشتن از کنار خورشید فکر کرد و بی تکلف دستی براش تکون داد...
.......................................
...................................

بر چهره گل نسيم نوروز خوش است
در صحن چمن روي دلفروز خوش است
از دي كه گذشت هر چه گويي خوش نيست
خوش باش و ز دي مگو كه امروز خوش است

Thursday, March 09, 2006

اندر حکایت مجاهد هموطن و !will of God
................
پسرم مشنگ قلی! خوش اومدی به امت !
اومدی به جمع احمق ها سرت سلامت
تو که فلسفه می خوندی و روانشناسی؟
قرار بود درمون کنی نه که به عقل بشاشی؟
حالا که زندون میری با خلافهای نازناز
هلشون بده تو بهشت اینقدر نخوابند تاقباز!؟
پدرومادرت رو بگو که طفلکی ها
بچه رو بزرگ کردن وسط اجنبی ها؟
چه خوبه ماشین گنده ای برات خریدن؟
چه خوبه توتربیت تو حسابی ریدن؟
دم چهارشنبه سوری موقع آتیش بازی
ماشین رو آتیش کردی زدی به پای قاضی؟؟
ولی خوب شد که اراده خدا رو دیدیم؟
کافرا زنده موندن به ریش تو خندیدیم؟؟
نمی دونم این خدا کدوم ورا گم شده
به هرچی کور و کچل کاراش رو هی سپرده؟
...............

Wednesday, March 08, 2006

این همش حس نوع دوستی ایرانی هاست که تا دعوا میشه خودشون روفراموش میکنند و برای خواهر و مادر هم شغل پیدا می کنند
والا چی میتونه باشه..؟

Tuesday, March 07, 2006

عموجون !محمدم ! خوش اومدی به امت
اومدی به جمع احمق ها سرت سلامت!

Monday, March 06, 2006

صدای پای بهار داره میاد
باور کنید..........!!!
امروز صبح به نغمه شاد پرنده های مست بیدار شدم
بعد خرامیدم به لب پنجره
پنجره رو باز کردم
و هرچی فحش خواهر ومادر یادم بود بهشون دادم
................!
بعد هم اومدم عین کنده درخت زل زدم به ساعت تازنگ بزنه
<<<<<<<<<<<
گنجشک ها هم که از فارسی هیچی نفهمیده بودند به کارشون ادامه دادند
..............................................
>>>>>>>>>>>

Tuesday, February 28, 2006

بی معنی
مدتهاست چیزی سر زبانم هست که نگفتم
شاید زبانم هم ازاین سنگینی زخم شده
شاید!!!

Tuesday, February 07, 2006

خانه ام تاریک نیست ..........!
شمع ها نزدیک نیست
جسته ام نوری به راهی کوچه ای
راهها و کوچه ها نزدیک نیست
چه کسی کاشته ؟؟
درختان گوشه جاده را
هم قد و یکسان ؟؟
باغبان مزدگیر
زندگی این گونه نیست

...........
از هایکوهای ننه تمساح
امیدم به چراغ خیابان است....!
تلفن کردم :" همه چراغها راس ساعت 7 صبح خاموش می شوند "
به چراغ دورتری خیره می شوم
شبی بارانی است....حق بدهید ...مه بیشتر است سیاهی بیشتر است
به چراغ افروزان شهر تلفن میکنم :" همه چراغها راس ساعت 7 صبح خاموش می شوند "......
امیدم به چراغ کدام خیابان است....؟

Thursday, February 02, 2006

Wednesday, January 25, 2006

میشه قهوه رو خورد و به خیابون زل زد !
یا میشه خیابون رو خورد و به قهوه زل زد....!
بعدش دختر همسایه بیاد با ماهی تابه ..جلوی مردم محکم بزنه تو صورت آدم
بعد تو بگی : what??
اون هم معذرت خواهی کنه به زبون هندی که تو رو با شوهرش اشتباه گرفته
تو هم نفهمی و با درد خودت رو به تعجب نکردن بزنی و بهش قهوه تعارف کنی
اون هم بره و ماهی تابه اش رو جا بذاره
میشه این ها هم اتفاق نیافته !
ولی قهوه رو که نمیشه نخورد ...............!
1-بوسنی از هرزگوین قشتگ تره چون از اسمش معلومه
2- هرزگوین ازبوسنی بهتره چون اسمش پیچیده تره پس همینطور آدمهاش
3-بوسنی وهرزگوین دوتا جزیره اند که عین بولک و لولک تو اروپا گم شدند
4- بوسنی هرزگوین یه اصطلاح ترکی یه که ارمنی ها بکار میبرند
........................
........................
چون کسی این گذاره ها رو رد نکرد پس همه شون درستند

Thursday, January 19, 2006

بی هوده سری و هوده خواهی هردو به سرم خفن کلاهی ...!
از نصایح خفن قوش طبیب به ابوقرناتیز کوراکودیل

Thursday, January 05, 2006

خشکی مغز تورا
کرمهای لب جو
بعد مرگت میخوانند همچون شعر نو
............
از هایکوهای ننه تمساح

Wednesday, January 04, 2006

"بنگاه معاملات الکی باز کرده
میگن وضعش اونقدر توپ شده که هر سه باری که خودکشی کرده با آژانس رفته بیمارستان
مدتی هم هست که عینک نمیزنه لنز میزنه که دخترها رو بهتر ببینه (عوض اینکه برا دخترها لنز بخره که اقلا ببیننش.(
"
یارو میگه: کروکدیل همه دوست دارن تو هم دوست ؟
میگم :ای بابا ! من فقط پوست دارم

Friday, December 16, 2005

آهای مردم دنیا .....!
بیایید همه دستهای همدیگر را بگیریم
بعد بپیچونیم تا همه از درد داد بزنیم
بعد دستها رو ول کنیم بریم سر کارامون
یه ورزشی هم کردیم

Tuesday, December 06, 2005

آقای اسراییل!
اگر به تاسیسات اتمی ایران حمله کردی یه جوری بکن که تاسیسات سالم بمونه و اون حلقه انسانی دورش نابود شه
آره عمو جون

Monday, December 05, 2005

اگر اسلام منع شراب نکرده بود تاریخ شعر ایران رنگ دیگری داشت

Tuesday, November 29, 2005

زمستان سردی است نه چندان!
قنبرک زده پشت پاییز
خرسهای قطبی دربدر دنبال برف عربده می زنند
مادر بزرگ نوه هایش را پیچیده تو جوراب که اگر سرد شد گرم بمانند
چه میشود کرد ؟
جنوب است دیگر
!

Monday, November 21, 2005

از فرستنده ها درخواست میشه به بیننده ها دست نزنند
مگه خودتون گیرنده ندارید ؟؟؟
دهک !!!!!

Tuesday, November 15, 2005

سمباده هاکه کچلی گرفتند میزها همه معوج ماندند

Tuesday, October 25, 2005

فراموشتم کردم که هستی.........تو که ژنده پوشی و مستی..
کژمژ میرفتی راه صاف را..گم کرده بودی کوه قاف را!
دود میکردی دود سفید..شعر میخواندی شعر امید!!!
گرفته بودی ما رو!.!!!!!!!!!
کاسه گذاشته بودی برای پول...جیرینگ جیرینگ میکردند سکه های نامعقول..
کت پاره میپوشیدی انگار......خواب خوش میدی انگار........
بخت و اقبال پس چی شد؟........ما خواب بودیم دنیا مال کی شد؟؟؟؟؟
دنباله حرفهای قدیم ...به لبت سکوتی دوخته بودی با لحیم
"سروصدا اما چاره نیست...عاشقی پینه این کفش پاره نیست"
آواز میخواندی نامفهوم....عسل میفروختی شاید هم موم!!!
سکه ای برات انداختم..اخم کردی خودم را باختم!
سکه آیا کم بود؟؟ اخم ات آیا عکس غم بود؟؟
شاید اما فهمیدی؟؟ گول زن ناشی بودم رنجیدی؟؟؟
من و تو عکس یک قابیم..قاب ها خالی اند ما خوابیم!
مانده ایم چار چنگول آویزان...لنگ ماندن خوش کرده مهمان
جای ما ها اینجا نیست..دور هم همینست حاشا روا نیست...
سکه هایت را قسمت کردی.....دعا کردی ..لعنت کردی
سرت را چرخاندی به سویی دیگر...من هم خرامیدم به کویی دیگر.

Tuesday, October 11, 2005

بدترین باری که مردم وقتی بود که تو سربالایی ترمز بریدم ونفهمیدم کدوم کامیون زیرم کرد

Saturday, October 08, 2005

دوست عزیز آفریقایی
که نمی تونم اسمت رو تلفظ کنم
از این که همسرت سقط شده و تو مجبوری همه پولهاش رو که چند میلیون دلار هم هست به یک نفر بدی و اون قرعه هم از طریق ای-میل به من افتاده خیلی ممنون!
از اونجایی که در سبقه تاریخی زندگی من از این اتفاقات نیافتاده و حالا هم حس سنت شکنی نیست!
بیا و بجای فرستادن پول برای من همه اش رو بده به همسایه هات که دارن از گشنگی و ایدز میمیرند
قربونت!
بچه رو ببوس

Friday, October 07, 2005

دنباله برنامه تا چند لحظه دیگر

Friday, September 09, 2005

نگو که عجیب نیست
به سرزمینی که روزگاری طلا آبادش کرد زنان نقره می آویزند
پیرمرد سیاه با موهای مجعد سپیدش ....چشمک میزد به خورشید ..شاید هم کمی لبخند
چاله را که کند گل را که از ترس سرش را به زیر انداخته بود بغل کرد و در چاله گذاشت
پیرمرد بیل اش را برداشت و ناپدبد شد
گل اما سرش را بلند نکرد
پاییز دارد می آید و انگار همه میخواهند عجیب باشند

Monday, August 15, 2005

مهمونی حاج قربون بود...سنه 1945
گفتند هرکی هر چی دستشه بذاره زمین بیاد مهمونی
خلبان هم که خیلی وقت بود مهمونی نرفته بود بمب اتم رو که دستش بود پرت کرد و رفت دده!

Saturday, August 06, 2005

We shall not cease from exploring
and at the end of our explore,
we will return to where we started
And know the place for the first time.
................
T.S.Elliot

Tuesday, July 19, 2005

"بچه جون نکن! چشات رو نمال! دستت میکروب داره"
"نکن مامان! دستت رو نکن تو دهنت"
"دستت رو نکن تو گوشت پرده گوشت پاره میشه"
"نکن بچه!! دهک!!! دستت رو نکن تو دماغت عیبه؟!!!!!!!"
" خجالت بکش بچه؟؟ دست نزن به اونجات؟؟!"
-- مامان من ده تا انگشت دارم...پس باهاشون چیکار کنم؟؟؟؟؟
مادر چند لحظه فکر کرد..چون جوابی نداشت ساکت به افق اشاره کرد...
بچه هم مثل اون با انگشتش به افق اشاره کرد
عکاس برای ثبت این لحظه در تاریخ یک عکس گرفت..........
..................................................................
..................................................................
فیلم عکاس سوخت ..مادر آلزایمر گرفت و بچه بزرگ شدواین صحنه در هیچ جای تاریخ ثبت نشد
مگر در انگشت بچه

Saturday, July 16, 2005

"کرگدن ها تنها سفر میکنند"
سایه های میله زندان نیست ...چروک صورت
ترک حقیقت است که میترکند سنگان صلب به عظمتش
خط افق زیباست نه زانرو که دوراست..بدان سبب که دست نیافتنی است
قصه ایمان نیست غصه تردید هاست و لرزش لغزش ها
شامگاهان بادها موهوم تر می وزند و شیاطین خبیثانه تر می خندند..
و کو که بازداردشان از جشن و سرور؟
و ندانستیم اما چه کسی دنیا را هماره پسندیده به کام ایشان؟؟
آنکس که نترسید از غور به دریای عمیق و نه از شدت موج.....
و نپسندید لباس عافیت به بهای دست شستن از غم تصلیب مسیح!
که کجا ماند خط خط سایه های بند این لباس را؟
د رکنج خلوت تاریکی حفره..خلقت نور نیست کم معجزت!!!!!
نیست ارزان حک نام خویش بر سنگ خارای ذهن مردمان همیشه خواب ....................!
بگذار که خاموش باشند ادمیان که آدمیان به تاریخ کرور کرور اند و مردان اندک (شاید چند صد)
بگذار که خوشبخت بمانند سعیدان که در کرکر خنده هاشان شاید پنهان کنند سوزش سرمای حسد را
وبمان دست نیافتنی چو گنجی ناپیدا بر بستر نمور این خاک فرسوده
که یک مرد گنجی به از صد هزار !

Tuesday, July 05, 2005

Saturday, July 02, 2005

دو تایی بمونیم تو جزیره!
دراز بیافتیم رو شن ها! بعد بفهمیم رابینسون کروزو هم تو جزبره است!
کون لخت بپره از کوه پایین و شروع کنه نیچه بازی در آوردن ....ما هم با آجر بزنیم تو سرش که آرامش صدفها رو به هم نزنه!
بعد هم چوبها یی که برا علامت دادن به کشتی ها میسوزونه قایم کنیم تا کشتی ها عوضی برن و ما بخندیم......
دسته جمعی ول کنیم بریم بیابون!
خارپشت بکاریم ! خارپشت هایی که بهار لبخند بزنند و تابستون خار پرت کنند به سرو صورت رهگذرها
پاییز ها لبخند بزنند و زمستون ها بخوابند!

Monday, June 27, 2005

چشمهام کمی ضعیف شده ..دورترها رو تار می بینه!
عینکم رو برداشتم. حوصله دیدن دورترها رو نداشتم. مثل همه در دیدن نزدیک ها مشکل نداشتم. البته شاید!
نه قهوه تلخ تر از همیشه بود نه دهنم شیرین تر از همیشه..شاید هم فقط تلخی یک عصر همیشگی یکشنبه بود.
گفتم " نقاشی بلد نیستم"
گفت" عیبی نداره! خط خطی کن. فقط باید قاب رو پر کنی"
گفتم " چی؟"
گفت" وقتی پر شد خیلی مهم نیست هر خط چه مفهومی داره!!"
گفتم "برا دل خوشی من اینا رو میگی! نمیشه "
گفت" شده! میشه !!"
یک خط آبی کشیدم.با یک قرمز عمودی...زرد اریب با یک ضربدر سبز.
گفت" دیدی؟ خیلی هم بد نیست"
خیلی هم بد نبود. چند لکه رنگی هم اضافه کردم.دایره های نارنجی...لکه های بی نظم طوسی. رنگ های بی پیرایه امیدوار کننده...
گفت که خوب شد! که کار داره و باید بره..همیشه همینو میگه.
خوب نگاه کردم. بنظر متعادل و قشنگ می اومد. وسوسه شدم با عینک نگاهش کنم. وقتی عینک زدم یه هو خشکم زد! پرده یکباره سیاه بود. هیچ رنگی پیدا نبود!
نفهمیدم همه لک های رنگ وارنگ با اون خطهای متناسب چی شدند. شاید خاصیت پرده این بود! و مثل همیشه رنگهای من چیزجدایی از پرده بودند.
عینک دوربین ام رو زدم کنار. نمی خواستم پرده رو همش سیاه ببینم! هر چند دیگه به چشم نزدیک بین هم رنگها قابل تشخیص نبود. پرده رو پاره کردم. رفتم که بسپارمش به سطل آشغال. غریبه ای پرده سیاهش رو پاره میکرد تا بسپاره به سطل آشغال.
چیزی برای سرزنش کردن باقی نبود یا کسی. شاید هم فقط تقصیر یک عصر همیشگی یکشنبه بود و یا شاید تقصیر عینک!

Saturday, June 25, 2005

تبریک به احمدی نژاد که مدرک دکتراش فحشی یه به هر کی دو کلاس درس خونده……
تبریک به اونهایی که رای ندادن و حالا می خواهند نافرمانی مدنی کنند !!!! البته اگه الان بیضه اش رو دارند!!
تبریک به الله کرم به ده نمکی به شریعتمداری که باید وزارت کشور-فرهنگ و اطلاعات رو بین خودشون تقسیم کنند
تبریک به پهلوی ها..به رجوی ها به زنگ زده های سیاسی که حالا راحت تر در گوش بوش می خونن که حمله به ایران رو جلو بیاندازه
تبریک به اونها که به قضا قدر کولی مفتی می دن
تبریک به چفیه دارها…. به پشمالوهای عقده ای ….به روضه خونها….
تبریک به گشنه هایی که باز با بوی غذا گول خوردن تاچند سال بعد بفهمن چی خوردن ؟؟!
تبریک به کروکدیل که حالا میتونه خبرهای سیاسی رو ول کنه و برگرده به دنیای سورئالیستی خودش که تو اون نه کسی حرفهاش رو می فهمه و نه می خونه
تبریک به ارابه بیرحم تاریخ که یک بار دیگه با پوزخند از رو همه ما رد شد….

Wednesday, June 22, 2005

اکبر ذلیل مرده ؟؟؟!!!!
تو خواب هم میدیدی من مجبور شم بهت رای بدم ؟؟؟؟؟
رایم کوفتت بشه !!!!!