Tuesday, April 18, 2006

سایه های قفس راه راه نیست! سایه ها رنگی نیست..آنها را نمی بینی مثل خود قفس...قفس را بزرگ هم میسازند..وقتی نیمه شب از خواب میپری و سرت درد میکند میفهمی که به قفس خورده.. شاید جلوی بلند پروازی ذهنت راگرفته..قفس را نمی خرند ...پیدا هم نمی کنند..قفس فقط هست ...همیشه بوده..
هرازگاهی هوس میکنی که قفس را بشکنی...یاشاید رنگش کنی ..خواب و خوراکت را خرجش میکنی اما حتی پیدایش هم نمی کنی! فقط میدانی که هست!سایه هایش کمی پیداست..البته که آنها را انکار میکنی! بی قفس بودن را تجربه نکرده ای...پس دوستش می داری به اجبار و از انکار
به قفس ..به سایه هایش .. به شکستن دیگر فکر نمی کنی...فقط همه جا حملش میکنی
قفس را چون پیتر هر روز سه بار پیش از خروسخوان انکار میکنی....!
""نه!!!!قفسی در کار نیست!!!!! همه را از خودم ساخته ام ""

Wednesday, April 12, 2006

خداحافظی آیا چاره کار است؟ پس چرا نساختند سلامها را بی خداحافظی؟شاید خداحافظی باید در زمستان باشد نه اول بهار ...و آیا گم خواهد شد به زیر سهمگینی برف؟؟؟
شاید گریه نباید کرد؟ آنهم به دیاری که گریه گم میشود بزیر چرخهای شکننده روزمرگی؟اینجا شاید هر بهار را باید به خداحافظی آغازید ................!و