Friday, June 30, 2006

سالهای خاکستری دهه شصت-فصل اول
زندگی در خارج از ایران تا حدی به آدمی فرصت می د هد که خودش را با مردم دنیا مقایسه کند. اگرآدمهایی که کودکی –نوجوانی یا اوایل جوانی خود را در دهه 60 گذرانده اند را هم نسل خودم بنامم ، نسل ما اصولا معتقد است که یکی از بدشانس ترین های تاریخ بوده است. شاید این برداشت دقیق نباشد. هر نسلی ناکامی های خودش را داشته وشاید این خود محوری و خودخواهی ذاتی ماست که این گونه می بینیم.
اما وقتی به همنسلانم نگاه می کنم در همه ما چیزهایی هست که نمی توانم آنرا به حساب حوادث تاریخ نگذارم. در همه ما گمشده ای هست که شاید امید یا میل لذت بردن از زندگی است. سردرگمی –بی حوصلگی –منفی بافی-بدبینی-عصبیت-حرص موفقیت-….
من نه ازجامعه شناسی چیزی میدانم نه از روانشناسی! ولی شاید اگر حوادث ساده را کنار هم بچینم و با این بهانه بلند فکر کنم یک بار برای همیشه ریشه انرژی های منفی را پیدا کنم و اگر درمان پذیر نبود حد اقل با آنها کنار بیایم. اسم این کولاژ ذهنی را می گذارم " سالهای خاکستری دهه شصت"
1- آغاز مدرسه- همشاگردی سلام.... دست تو جیب بابام

من در هفته اول جنگ مدرسه را شروع کردم. اولین جشن تولد مهم من-6مهر59- بعلت شروع جنگ تعطیل شد. موقع شمع فوت کردن هم هواپیمای صدام برای عرض تبریک بمب آورد. شمعها و چراغها خاموش شد و من یاد گرفتم که در زندگی گاهی دیگران شمع آدم رافوت می کنند.
مدرسه بر خلاف تصور جای قشنگی نبود. همه دیوارها خاکستری بود . میشد برای مضحکه بعضی را رنگی کرد که جواینقدر افسرده نباشد(چندین سال بعد مهدکودکی دیدم با دیوارهای رنگی و اینرا آنجا فهمیدم). بچه ها همه روپوشهای یکرنگی میپوشیدند تا بعدها برای سربازخانه آماده باشند. همه هم باید از دم کچل میکردند!!میتوانستی جمعه ها مو و ناخن ات را کوتاه کنی یا یادت برود و شنبه کتکش را بخوری! خلاصه حق انتخاب همیشه داشتی!!
بگذارید از نظام پیشرفته آموزشی هم کمی بگویم. در راس هرم مدرسه "آقای مدیر"بود. ایشان معمولا جوان 20 تا 30 ساله ای بود که حتما باید حزب اللهی بود. کت سبز بدرنگی میپوشید و همیشه(حتی موقع ریزش برف) دمپایی به پا داشت تا موقع نماز راحت باشد. از آنجا که اسلام به آموزش و پرورش اهمیت بسیار میداد وایشان هم همینطور گاهی شش ماه مدرسه را به امان خدا ول میکرد و جهت اخذ مدرک شهادت راهی جبهه میشد و هر بار دست از پا درازتر برمیگشت. البته ملالی نبود! چون در سیستم آموزشی همه چیز پیش بینی شده بود ایشان را دستیاری بود دستیارها!
آقای ناظم...در روایات هست که ناظم کسی است که بدون خط کش آب هم نخورد. وی که بدون خط کش دیده نمیشد(شاید بی خط کش تعادل اش را از دست میداد.......مثل بندبازها!) معمولا در زنگ تفریح دنبال بچه شیطون ها میکرد و برایشان اسم میگذاشت. توپولوف – مفت خور- حمال و الخ... اعصاب خرابی داشت و صدایی نکره! تنبیه ها را عادلانه توزیع میکرد و شعار ها را کنترل...
و اما معلم!
.......................

ادامه دارد

Friday, June 23, 2006

بنظرم نوبت من شده...!!
وقت تعطیلی این وبلاگ رسیده....!!
اما دلم نمی آید قبل از رفتن به این نیاندیشم که ما(من و هم نسلانم) چرا به اینجا رسیدیم
توهمی داشتم از چاپ کتابی از خاطرات اجتماعی -نه شخصی- ام که عنوان موقتش"سالهای خاکستری دهه شصت" بود که به کتابخانه هدیه می کردم
کتابخانه ای که همه کتابهایش مجانی و همه نویسندگانش ناشناس بودند
در روزهای آتی سعی میکنم اینجا چاپش! کنم که حکم وصیت نامه وبلاگی هم داشته باشد
فقط مجبورم که یکی از اصول خودم را که "کوتاه نوشتن "است کمی نقض کنم
یکبار و آنهم آخرین بار
...............

Monday, June 19, 2006

ایراد از زندگی نیست! ایراد از زندگی کردن ماست!
من همیشه زندگی را مثل شطرنج بازی کرده ام!برای هر حرکتش کلی فکر کرده ام! همه حرکتهایش را آنالیز کرده ام! اما زندگی را باید مثل تخته نرد بازی کرد تاسی ریخت..براساس تاس بازی کرد..و گذاشت زندگی بازی اش را بکند..بعد هم کمی بازی اش را سنجید و دوباره تاسی ریخت و از نو......!
کمی جدی و متفکرانه ..کمی تخمی و الله بختکی.....!
شاید ذات بازی باید مهمتر از نتیجه اش باشد

Saturday, June 17, 2006

گهی زین به پشت و باز گهی زین به پشت!
یه عمر ما پرتقال پوست کندیم یه دفعه هم بذار اون بکنه....!
اصلا این تیم ما خوبه! بازیکن هاش هم خوبن(بابا ماشالله خوش تیپ اند)!مربی اش هم خوبه!(فقط زیاد ایران مونده نیمه مربی ها رو از ایرانی ها یاد گرفته که برینه !)
فقط رییس جمهورش بده!

Monday, June 05, 2006

خلعت عاشقی مان برداریم.....راه صحرا بزنیم که بدانند همه کم داریم
بقچه و کوله و سازبرگیریم...و به دریا بزنیم
چند جعبه الکل..دوسه تا نوشابه......جوجه های خوش رنگ..سیخ و ماهی تابه
به بیابان که رسیدیم بکنیم با کف دست خار خار اندیش را
و بیاندازیم آتش دل هر درویش را
دلمان خوش باشد ...که زمین خر نشود..شعر مان نعره و عرعر نشود...
آفتاب هم برود...عطش و سوز و بلا درد مکرر نشود
بکنیم با آواز همه جوجه ها خواب..که نفهمند به ساعتی بگردند کباب
دهل و ساز زنیم..زیر آواز زنیم...
کمکی شوشتری...نم نمک ترکی گاهی طبری
لب آبی-که نه انگار سرابی-بنشینیم خیره به شن
و بدین سان دوسه سالی در خواب
تا که بیدار شویم...عارف وسالک و دلدار شویم
بوسه بر خاک زنیم...رهبر صد خر بیمار شویم
...........................................
........................................
خودآموز سالک-(for DUmmies)
بوقرناتیز کوراکودیل