Saturday, July 05, 2003

دردي در من است كه مي خزد هرشب به تنم..مي آيد بدست مرموز ماه و ميرو بدست داغ خورشيد
دردي در من است كه ميزايد دردهاي دگر و آن دردها خود زايندگانند
دردي در من است كه چون ميهمان ناخوانده راه خانه ام گم نمي كند
دردي در من است كه گاه با نفسي افزون ميشود و گاه با نفسي مفتون
دردي در من است كه تلخي و شيريني هيچيك درمانش نيست و دردي است رها از طعم
دردي در من است كه با من ماندني است و از من نمي گريزد و عزيزم ميدارد
دردي در من است
دردي در من است

No comments:

Post a Comment