Thursday, October 16, 2003

سيدنا خاتم الكلام را چواز نوبل پرسيدند.اخم در كشيد،انگشت گزيد و گفت: گر جايزتي بايد مرا شايد كه مامم هماره مرا همي گويد: پسرم ! خيلي باحالي!
و من پيشتر بسيار جايزت بردمي و زان جمله مداد رنگي و دفتر سيمين وتوپ دولايه والخ بودي و آن جايزت كه آن زن ببرد چندان مهم نبودي و من خود بهترش را دارم! كه اگر اين حيله دشمنان نبود پس چرا اول مرا نداده اند؟ مگه هر كي كيه؟
نخست بار نام وي در تذكره اصحاب گشاديه چنين آمده : سيد چو اول ملا بود كه محاسن آنكادر كردي و خنده بسيار زدي و نرم سخن گفتي و حنجره جر ندادي مردم را خوش آمد و ورا بر تخت كردند. اما چو بر تخت شد هيچ نكرد و شش سنه بر تخمان خويش همي بنشست تا هردو جوجه شد وباز بنشست تا جوجه ها را پر رسيد و برفتند و باز سيد بر تخت بود..بنشسته !
و ديگر ورا هيچ جربزه نبود و ابو چمچاره بستامي زين سبب ورا ختم الگشادين لقب داد.
زان پس جماعت از وي دل بريدند و بر وي بسي ريدند تا كه وي مغبون شدو اخم بر كشيد و ديگر با نيكان ننشست و هيچ نكوئي نكرد و جز با چل منان چپ دست چپ چشم معاشرت نكرد و خوي ايشان در وي اثر كرد و چون ايشان سخن گفت و بسي چل مني كرد. و لبخند بسيار زد تا كه شيوخ را خشم در گرفت و ورا گفتند اين كه تو ميكني زهر مجنوني بر آيد و كردار چل منان اساطيري چنين بوده است.
پس ديگر بار در هم شد و لب گزيد.از رساله ابا نوستراداموس رومي نقل است كه اين حالت بر جا بماندو وي همچنان بر تخت بود تا حالت بواسيل ورا فرا گيرد و بر مريضخانه بشود و از تخت بر تخت شود و اين چهل سنه بيش انجامد تا خدايگان عالم بر وي رحمت آرد و توبه كند و زان پس به هر شب هزار نماز كند و به هر صبح ده اسير ازاد كند تا همه را اعصاب بزند ووي را با تير كمان سنگي بيجان كنند.
چون اين نقل بر اوستادم بردم درهم شد و گفت: بابا يكي بلندگو رو از اين گوساله بگيره!

No comments:

Post a Comment