8-- اما موسیخی وطنی !
با آغاز نغمه های روح بخش انقلاب و بیرون آمدن شلنگ و شلاق هنرمندان خطه موسیقی که اغلب اهل بخیه بودند وطن را یکسره به دست ما سپردند و شعبه کوچکی از وطن را در آنسوی اقیانوس پیدا کردند که در اساطیرالاولین "تهرانجلس" خواندنی!
نورچشمان ما چند ماهی روزه سکوت گرفتتد چون قرار بود چند ماهه همه چیز به حالت عادی برگردد. که برنگشت ؟!!!این بود که هنر در غربت جان گرفت ( و البته جان مارا ؟!!!) ابتدا نوستالژی مزمن و" من مامانم رو می خوام" یقه همه را گرفت و همه غم وطن را مایه هنر خویش کردند و چنان ضجه ای راه افتاد که جگر افعی هم خون میشد. شد حکایت 30. 40نفر که تو آمریکا که می خواستند بیایند وطن و 30. 40میلیون نفر هموطن که می خواستند بروند آمریکا پیش هنرمندان عزیزشان!
اما هر چه غم افزون میشد قر کمر افزونتر میشد! و ریتم آهنگ ها تندتر!
........
Wednesday, November 29, 2006
Tuesday, September 26, 2006
سالهای خاکستری دهه شصت-فصل ششم
7- موسیقی؟؟؟؟ سیخی چند$$$$ ؟
" سعدیا با کر سخن در علم موسیقی خطاست گوش جان باید که معلومش کند اسرار دل"
اسلام برای هر چیزی دستورات لازم را دارد ( ای بخشکی شانس! این یکی درسته ؟!!) موسیقی در اسلام حرام است. البته برخی از فقها اجازه میدهند که موسیقی تا حد غنا حلال باشد.
"غنا" حدی است که اگر برای کودک 2-3 ساله گذاشته شود بچه به رقص آید. بله ! به همین سادگی سرنوشت یکی از هنرهای هفت گانه به کون نوزادان گره خورد. یعنی اگر یه آهنگی سرودی زهرماری را خواندند و کون کودک تکان خورد حرام است!!!!
این بود که موسیقی از رادیو و تلویزیون ایران رخت بربست! فقط ما ماندیم و سرودهای ان-قلابی! اگر تاریخ مذهب پر است از داستان صوت داود که حیوانات را رام میکرد ، در جمهوری اسلامی ما موسیقی با صدای حیوانات آدمها را هم رم میداد! مدتی بود که جنگ – که نابغه ای کشف کرده بود نعمت است – سایه بر سر ما افکنده بود و خود بخود همه موسیقی باقیمانده رفت تو بغل سرود های جنگی!
و به همین سادگی موسیقی شد کالای قاچاق! در کنار شطرنج و عرق و ورق ( که تعداد 52 کارت پلاستیکی بود که در اثر تماس دست ،بویژه با عکس یک بانوی نامحرم ، اسلام را به خطر می انداخت)
ما مردم ایران هم که آدمهای تعارفی هستیم. هیچوقت رویمان نمی شود به قانونگذاران بگوییم که قوانین شان به درد ننه جانشان میخورد. بجای آن راه در رفتن از قانون را اختراع میکنیم! پس ما هم دست جمعی شروع کردیم به قاچاق موسیقی!!!
و اما موسیقی در آن ایام دو گونه بود: خارجی – ایرانی
1- موسیقی خارجی
اصولا شامل موسیقی های عربی ،هندی،ترکی،لاتین،آفریقایی،آفریقایی لاتینی،اروپایی،امریکایی در سبک های جاز ،بلوز(و شلوار)،راک اندرول،هوی متال ،بیریک دانس، فلاش دانس! ، کاباره دانسینگ و الخ بود.
این موسیقی ها بعلت فقدان تکنولوژی ونبود امکانات گاهی مکرر-از دست بر دست و از سینه به سینه- همه بر روی کاست-نوار- ضبط میشد و گاهی همه این سبکها پشت سر هم و در هم و بر هم بود.
نوارها گاهی بازماندگان رژیم ستم شاهی بود. آنها که پدرم داشت معمولااز رادیو تلویزیون ضبط شده بود. بیشتر آهنگها نصفه بود و وسط آن صدای اعضای خانواده و همسایه ها و آشپزخانه و غیره به گوش میرسید.
.گاهی کیفیت- که هنوز آن موقع اختراع نشده بود- چنان هولناک بود که ماحصل برای ترساندن ارواح خبیثه بهتر بود تا گوش دادن!
ما ماندیم و یک حسرت جدید به حسرتهای ما اضافه شد. حسرت انتخاب موسیقی مورد علاقه! مدتها طول کشید تا به بروبکس قاچاقچی یواش یواش موسیقی منحط غربی هم راهش را مثل خیلی چیزهای دیگر شبانه به خانه ها پیدا کرد. و اما موسیقی وطنی .....!!!؟
7- موسیقی؟؟؟؟ سیخی چند$$$$ ؟
" سعدیا با کر سخن در علم موسیقی خطاست گوش جان باید که معلومش کند اسرار دل"
اسلام برای هر چیزی دستورات لازم را دارد ( ای بخشکی شانس! این یکی درسته ؟!!) موسیقی در اسلام حرام است. البته برخی از فقها اجازه میدهند که موسیقی تا حد غنا حلال باشد.
"غنا" حدی است که اگر برای کودک 2-3 ساله گذاشته شود بچه به رقص آید. بله ! به همین سادگی سرنوشت یکی از هنرهای هفت گانه به کون نوزادان گره خورد. یعنی اگر یه آهنگی سرودی زهرماری را خواندند و کون کودک تکان خورد حرام است!!!!
این بود که موسیقی از رادیو و تلویزیون ایران رخت بربست! فقط ما ماندیم و سرودهای ان-قلابی! اگر تاریخ مذهب پر است از داستان صوت داود که حیوانات را رام میکرد ، در جمهوری اسلامی ما موسیقی با صدای حیوانات آدمها را هم رم میداد! مدتی بود که جنگ – که نابغه ای کشف کرده بود نعمت است – سایه بر سر ما افکنده بود و خود بخود همه موسیقی باقیمانده رفت تو بغل سرود های جنگی!
و به همین سادگی موسیقی شد کالای قاچاق! در کنار شطرنج و عرق و ورق ( که تعداد 52 کارت پلاستیکی بود که در اثر تماس دست ،بویژه با عکس یک بانوی نامحرم ، اسلام را به خطر می انداخت)
ما مردم ایران هم که آدمهای تعارفی هستیم. هیچوقت رویمان نمی شود به قانونگذاران بگوییم که قوانین شان به درد ننه جانشان میخورد. بجای آن راه در رفتن از قانون را اختراع میکنیم! پس ما هم دست جمعی شروع کردیم به قاچاق موسیقی!!!
و اما موسیقی در آن ایام دو گونه بود: خارجی – ایرانی
1- موسیقی خارجی
اصولا شامل موسیقی های عربی ،هندی،ترکی،لاتین،آفریقایی،آفریقایی لاتینی،اروپایی،امریکایی در سبک های جاز ،بلوز(و شلوار)،راک اندرول،هوی متال ،بیریک دانس، فلاش دانس! ، کاباره دانسینگ و الخ بود.
این موسیقی ها بعلت فقدان تکنولوژی ونبود امکانات گاهی مکرر-از دست بر دست و از سینه به سینه- همه بر روی کاست-نوار- ضبط میشد و گاهی همه این سبکها پشت سر هم و در هم و بر هم بود.
نوارها گاهی بازماندگان رژیم ستم شاهی بود. آنها که پدرم داشت معمولااز رادیو تلویزیون ضبط شده بود. بیشتر آهنگها نصفه بود و وسط آن صدای اعضای خانواده و همسایه ها و آشپزخانه و غیره به گوش میرسید.
.گاهی کیفیت- که هنوز آن موقع اختراع نشده بود- چنان هولناک بود که ماحصل برای ترساندن ارواح خبیثه بهتر بود تا گوش دادن!
ما ماندیم و یک حسرت جدید به حسرتهای ما اضافه شد. حسرت انتخاب موسیقی مورد علاقه! مدتها طول کشید تا به بروبکس قاچاقچی یواش یواش موسیقی منحط غربی هم راهش را مثل خیلی چیزهای دیگر شبانه به خانه ها پیدا کرد. و اما موسیقی وطنی .....!!!؟
Saturday, September 09, 2006
سالهای خاکستری دهه شصت-فصل پنجم
6- حجاب مسولیت است یا مسمومیت؟
در یکی از روزهای پرشور انقلاب تعدادی از دانشمندان اسلامی به این نتیجه رسیدند که موهای زن نامحرم اشعه تولید میکند !!!؟ بعضی از حضرات هم که تازه از غار بیرون تشریف آورده بودند و غیر از چهار زن عقدی و چهل زن صیغه شان زنی ندیده بودند هم خرکیف شده و گفتند: خواهران! بیایید که یک سری سفارش از فاطمه رسیده" . از آنجا که در ایران روند هر چیز دموکراتیک است دولت از مردم پرسید :روسری یا توسری ؟؟ زنها هم که دیدند حق انتخاب دیدند توسری را انتخاب کردند...تظاهرات و تجمع و .......
اما برادران جدی جدی شروع کردند به توسری !! برخی هم که طبع هنرمندانه ای داشتند قوطی های پرمهر رنگشان را برداشتد......موتورهای خوش الحان شان را سوار شدند و همه خواهران را به چشم بوم نقاشی دیدند و شروع کردند به رنگ آمیزی خانمهای بی حجاب! آبستره و کوبیسم ......
من که خیلی از دست زنها دلگیر شدم!؟ همه داشتیم با هم زندگی میکردیم ولی نمی دانم چرا یکهو شروع کردند به اشعه تولید کردن ؟؟؟آخر این هم شد کار.؟؟؟!!! خلاصه از غریبه و همسایه بگیر تا دختر خاله و دختر دایی و دختر های همبازی همه کارو زندگی را ول کردند تا اشعه تولید کنند!
خدا را شکر که ما رهبرانی داشتیم که اگرچه دنیای ما را به گه میکشیدند ولی نگران آخرت ما بودند! این شد که ما دیگر گناه نکردیم و ویزای بهشت ما صادر شد.
معلوم شد که اصولا بزرگترین کاری که زن میتواند بکند بچه زاییدن و کمپوت درست کردن برای جبهه هاست! بگذریم که اصولا همه چیز بر اساس جنگ بازتعریف شد.جنگ هم فصل دیگری از این داستان است که درباره اش بیشتر خواهم گفت. . زنها سیاه پوش شدند و همرنگ روزهای آتی! مدرسه ها دانشگاهها جدا شدند ....اتوبوس ها مینی بوس ها هم همینطور.....و این آغاز راه غار نشینانی بود که ازبد حادثه بیرون خزیده بودند و ارباب منشانه دیوارهای بد رنگی برای همه ما میساختند........
.......................................................
6- حجاب مسولیت است یا مسمومیت؟
در یکی از روزهای پرشور انقلاب تعدادی از دانشمندان اسلامی به این نتیجه رسیدند که موهای زن نامحرم اشعه تولید میکند !!!؟ بعضی از حضرات هم که تازه از غار بیرون تشریف آورده بودند و غیر از چهار زن عقدی و چهل زن صیغه شان زنی ندیده بودند هم خرکیف شده و گفتند: خواهران! بیایید که یک سری سفارش از فاطمه رسیده" . از آنجا که در ایران روند هر چیز دموکراتیک است دولت از مردم پرسید :روسری یا توسری ؟؟ زنها هم که دیدند حق انتخاب دیدند توسری را انتخاب کردند...تظاهرات و تجمع و .......
اما برادران جدی جدی شروع کردند به توسری !! برخی هم که طبع هنرمندانه ای داشتند قوطی های پرمهر رنگشان را برداشتد......موتورهای خوش الحان شان را سوار شدند و همه خواهران را به چشم بوم نقاشی دیدند و شروع کردند به رنگ آمیزی خانمهای بی حجاب! آبستره و کوبیسم ......
من که خیلی از دست زنها دلگیر شدم!؟ همه داشتیم با هم زندگی میکردیم ولی نمی دانم چرا یکهو شروع کردند به اشعه تولید کردن ؟؟؟آخر این هم شد کار.؟؟؟!!! خلاصه از غریبه و همسایه بگیر تا دختر خاله و دختر دایی و دختر های همبازی همه کارو زندگی را ول کردند تا اشعه تولید کنند!
خدا را شکر که ما رهبرانی داشتیم که اگرچه دنیای ما را به گه میکشیدند ولی نگران آخرت ما بودند! این شد که ما دیگر گناه نکردیم و ویزای بهشت ما صادر شد.
معلوم شد که اصولا بزرگترین کاری که زن میتواند بکند بچه زاییدن و کمپوت درست کردن برای جبهه هاست! بگذریم که اصولا همه چیز بر اساس جنگ بازتعریف شد.جنگ هم فصل دیگری از این داستان است که درباره اش بیشتر خواهم گفت. . زنها سیاه پوش شدند و همرنگ روزهای آتی! مدرسه ها دانشگاهها جدا شدند ....اتوبوس ها مینی بوس ها هم همینطور.....و این آغاز راه غار نشینانی بود که ازبد حادثه بیرون خزیده بودند و ارباب منشانه دیوارهای بد رنگی برای همه ما میساختند........
.......................................................
Monday, July 31, 2006
سالهای خاکستری دهه شصت-فصل چهارم
5-جعبه جادویی در حسرت جادو
نیروهایی در تلویزیون بود که اصرار داشتند زیبایی های خدا را از طریق نمایش وحشت به ما نشان بدهند. البته نه در حد دراکولا و فرانکنشتین ،بلکه یک جور کروکثیفی عارفانه. مصداق این امر در انتخاب مجری ها مشهود بود. این افراد معمولا جوان های شل و ولی بودند با ریش و سرو روی هپلی که حرف عادی را هم به زور میزدند. حدود دو سال میگذشت و درست وقتی کمی کارشان را یاد میگرفتند عوض میشدند و دوباره روز از نو. همه آنها یک عادت مشترک داشتند و آن حافظ خواندن به هر مناسبتی بود. مثلا :
" بینندگان عزیز! میدونم منتظر دیدن فینال جام جهانی هستید و دارید از هیجان جر میخورید. ولی اجازه بدید شعری از حافظ براتون بخونم!"
یا " بینندگان عزیز! میدونم برای دیدن فیلم سینمایی هفته (که همون فیلم هفته قبل به درخواست مکرر شماست!!) لحظه شماری میکنید! اما اجازه بدید شعری از حافظ -88 بیت- براتون بخونم!"
یا " کوچولوهای عزیز! تا همکاران من کارتون پلنگ صورتی رو آماده میکنند اجازه بدید شعری از حافظ –هرچند شما نمی فهمید- براتون بخونم!"
زندگی به بطالت مطلق میگذشت و ...
در این بین تنها برنامه مهیج برنامه ای بود که سالی یک بار به یه بهانه کذائی پخش میشد و معمولا یه عنوان قلمبه ای هم داشت. این برنامه که معمولا درباره فرهنگ منحط غرب بود تا ماهها سوژه مکالمات دانش آموزان عزیز میشد. این برنامه تنها جایی بود که هنرپیشه ها و خوانندگان غربی در آن اذن حضور داشتند . در طول این برنامه معلوم میشد که همه دخترهای آمریکایی در 14 سالگی حامله میشوند و همه پسرها معتاد و آدمکش. ثابت میشد که نصف مردم بریتانیا همجنس بازند و نصف بقیه هم نازناز ! همه اش هم بخاطر برنامه های خشونت بار و سکسی تلویزیونهای استکبار !
از حق نگذریم گاهی سریالی خلاف جریان معمول پخش میشد اما در جا یک عده آدم به اسم مستعار خانواده شهدا به تلویزیون زنگ میزدند که- این خلاف اسلام است- و ما در عجب که" اونا دیگه چه جونورایی اند؟؟"
دلخوشی ما هم بود همین فیلم های تکراری از جمله " نبرد در یاخچی آباد" و یا" کمیسر! متهم را میکند!"و.....
خانواده هم دل میبستند به سریالهای چینی و ژاپنی و از جمله :
اوشین!!! (یا ذلیل مرده! به خونه ات برگرد)
"آن قصه دخترکی بود از دیار توران که هر چه بکردی راه خانه نیافتی و و را پدری بود سنگدل که طفل خویش بر ثمن بخس بفروختی بر کلفتی. و آن دختر از ابرار بودی که نماز بسیار خواندی و عود بسیار سوزاندی و صبر بسیار کردی تا خدایگان بر وی رحمت آوردی و این سیصد سال به درازا انجامید. و ما همه بنشسته بودیم گریان و دعا گویان"
این اوشین هم حکایتی دیگر از ما ایرانی ها داشت که در اوج بدبختی و جنگ و نکبت دوست داشتیم تصور کنیم از ما بدبخت تر هم در دنیا هست! دیگه خانواده ها برای همبستگی با بانو اوشین تربچه های خودشان را نذر خیریه میکردند و چه اشکها که در غم این بانوی مجاهد اسلام ریخته نشد!
سریال مذکور به مدت چندین سال مثل جغد بر سرما سایه افکند تا یه خانمی در مصاحبه رادیو بجای تاسی به بی بی دو عالم(همون بی بی دل) به اوشین اقتدا کرد و الحمدلله قیامتی شد. اوشین جنده از آب در آمد و مجریان توضیح دادن که این اوشین بانو همچین هم بانویی نیست و شما فعلا به ائمه اطهار اقتدا کنید تا ما مخ علما را بزنیم که بگذارند بقیه سریال پخش شود.
در این هبوط سرگرمی گاهی شایعه میشد که آدمیانی به حول و قوه در قابلمه موفق به ارتباط با جهانهای دیگر شده اند. ما هم هر ازگاهی از چرت نیمروز مادر سود می جستیم و می قاپیدیم در قابلمه ای و میشدیم بر فراز شیروونی!
بی ترس از افتادن و فقط به امید یافتن پنجره ای به لبخند .....به جایی که جز مرگ و حسرت جوانان پرپرش رنگی از خوشبختی هم یافت شود.. آیا کسانی آنطرفتر هستند؟؟!. نه چنان دور....بل نزدیک تر.... کویت....امارات..ترکیه......جهنم!
خوشبختی انگار همیشه بسیار نزدیک ما می زید! اما دستهایی آنرا از ما میقاپد و سیاه دلهایی بر ما حرام اشان میکند!
خوشبختی اشان حرام شان باد!
5-جعبه جادویی در حسرت جادو
نیروهایی در تلویزیون بود که اصرار داشتند زیبایی های خدا را از طریق نمایش وحشت به ما نشان بدهند. البته نه در حد دراکولا و فرانکنشتین ،بلکه یک جور کروکثیفی عارفانه. مصداق این امر در انتخاب مجری ها مشهود بود. این افراد معمولا جوان های شل و ولی بودند با ریش و سرو روی هپلی که حرف عادی را هم به زور میزدند. حدود دو سال میگذشت و درست وقتی کمی کارشان را یاد میگرفتند عوض میشدند و دوباره روز از نو. همه آنها یک عادت مشترک داشتند و آن حافظ خواندن به هر مناسبتی بود. مثلا :
" بینندگان عزیز! میدونم منتظر دیدن فینال جام جهانی هستید و دارید از هیجان جر میخورید. ولی اجازه بدید شعری از حافظ براتون بخونم!"
یا " بینندگان عزیز! میدونم برای دیدن فیلم سینمایی هفته (که همون فیلم هفته قبل به درخواست مکرر شماست!!) لحظه شماری میکنید! اما اجازه بدید شعری از حافظ -88 بیت- براتون بخونم!"
یا " کوچولوهای عزیز! تا همکاران من کارتون پلنگ صورتی رو آماده میکنند اجازه بدید شعری از حافظ –هرچند شما نمی فهمید- براتون بخونم!"
زندگی به بطالت مطلق میگذشت و ...
در این بین تنها برنامه مهیج برنامه ای بود که سالی یک بار به یه بهانه کذائی پخش میشد و معمولا یه عنوان قلمبه ای هم داشت. این برنامه که معمولا درباره فرهنگ منحط غرب بود تا ماهها سوژه مکالمات دانش آموزان عزیز میشد. این برنامه تنها جایی بود که هنرپیشه ها و خوانندگان غربی در آن اذن حضور داشتند . در طول این برنامه معلوم میشد که همه دخترهای آمریکایی در 14 سالگی حامله میشوند و همه پسرها معتاد و آدمکش. ثابت میشد که نصف مردم بریتانیا همجنس بازند و نصف بقیه هم نازناز ! همه اش هم بخاطر برنامه های خشونت بار و سکسی تلویزیونهای استکبار !
از حق نگذریم گاهی سریالی خلاف جریان معمول پخش میشد اما در جا یک عده آدم به اسم مستعار خانواده شهدا به تلویزیون زنگ میزدند که- این خلاف اسلام است- و ما در عجب که" اونا دیگه چه جونورایی اند؟؟"
دلخوشی ما هم بود همین فیلم های تکراری از جمله " نبرد در یاخچی آباد" و یا" کمیسر! متهم را میکند!"و.....
خانواده هم دل میبستند به سریالهای چینی و ژاپنی و از جمله :
اوشین!!! (یا ذلیل مرده! به خونه ات برگرد)
"آن قصه دخترکی بود از دیار توران که هر چه بکردی راه خانه نیافتی و و را پدری بود سنگدل که طفل خویش بر ثمن بخس بفروختی بر کلفتی. و آن دختر از ابرار بودی که نماز بسیار خواندی و عود بسیار سوزاندی و صبر بسیار کردی تا خدایگان بر وی رحمت آوردی و این سیصد سال به درازا انجامید. و ما همه بنشسته بودیم گریان و دعا گویان"
این اوشین هم حکایتی دیگر از ما ایرانی ها داشت که در اوج بدبختی و جنگ و نکبت دوست داشتیم تصور کنیم از ما بدبخت تر هم در دنیا هست! دیگه خانواده ها برای همبستگی با بانو اوشین تربچه های خودشان را نذر خیریه میکردند و چه اشکها که در غم این بانوی مجاهد اسلام ریخته نشد!
سریال مذکور به مدت چندین سال مثل جغد بر سرما سایه افکند تا یه خانمی در مصاحبه رادیو بجای تاسی به بی بی دو عالم(همون بی بی دل) به اوشین اقتدا کرد و الحمدلله قیامتی شد. اوشین جنده از آب در آمد و مجریان توضیح دادن که این اوشین بانو همچین هم بانویی نیست و شما فعلا به ائمه اطهار اقتدا کنید تا ما مخ علما را بزنیم که بگذارند بقیه سریال پخش شود.
در این هبوط سرگرمی گاهی شایعه میشد که آدمیانی به حول و قوه در قابلمه موفق به ارتباط با جهانهای دیگر شده اند. ما هم هر ازگاهی از چرت نیمروز مادر سود می جستیم و می قاپیدیم در قابلمه ای و میشدیم بر فراز شیروونی!
بی ترس از افتادن و فقط به امید یافتن پنجره ای به لبخند .....به جایی که جز مرگ و حسرت جوانان پرپرش رنگی از خوشبختی هم یافت شود.. آیا کسانی آنطرفتر هستند؟؟!. نه چنان دور....بل نزدیک تر.... کویت....امارات..ترکیه......جهنم!
خوشبختی انگار همیشه بسیار نزدیک ما می زید! اما دستهایی آنرا از ما میقاپد و سیاه دلهایی بر ما حرام اشان میکند!
خوشبختی اشان حرام شان باد!
Saturday, July 15, 2006
سالهای خاکستری دهه شصت-فصل سوم
4- صدای نکره و سیمای منحوس.......
گاهی فکر میکنم مدیر پخش برنامه های کودک ایران پسر دائی کافکا بود. برای کودک هیچی واجب تر از رنگ و امید و شادی و بازی نیست. اما این چه ربطی به مدیر پخش برنامه های کودک ایران داشت با آن یاس فلسفی پنهان اش. بیشتر برنامه ها و کارتون ها که اغلب ساخت کشورهای کمونیستی بود درباره شخصیت های تنها و کم حرف بود که تنها دوستشان حیوانات متفکری بود که ساکت بودند اما حلال مشکلات صاحبانشان بودند. بخشی از کارتون ها هم متعلق به کشورهای شرق آسیا بودکه همگی درباره کودک-حیوان-جانوری بود که مادرشان را گم کرده بودند. این کاراکترها مسیر طولانی و پرخطری طی میکردند و دراین مسیر هر وقت به مشکلات بر میخوردند به خدا توکل میکردند و این جای خوشحالی داشت از آن جهت که این کشورها همه درباره خدا از بیخ عرب بودند(بودایی) بودند. ا ین هم یکی دیگر از معجزات انقلاب بود تا چشم ضد انقلاب در آید.!!صلا دوبلورهای ایران با هم پوز زنی داشتند که کدامیک کلمه مادر را جگر سوزتر ادا میکنند. از انصا ف نگذریم در این بین پلنگ صورتی و چند کارتون امریکایی مثل یوگی و گالبور و ..بود که مواقعی که کافکای وطنی در کمای فلسفی بود یک آدم خیری قاطی معجون برنامه ها میکرد و برای ما مثل معجزه بود(بماند پزو سرکوفت خواهر و برادر بزرگتر که " زمان شاه همه اش از این کارتون ها نشون میدادند"). اما خدا به دور روزهایی که یکی از اخترهای آسمان ولایت یا دو تا از کفتر های آستان بلاهت وفات میفرمود. همان برنامه های نهیلیستی هم قطع میشد و برنامه کودک تبدیل میشد به یک نقاشی آبدوخیاری که کسی 45 دقیقه روی آن داستان تعریف میکرد. داستان ها هم همگی در پیرمردی خوارکن یا جوانی هوسران بود که با یک حضرت(نقشش راهمیشه یک لامپ صد وات بازی میکرد) برخورد میکرد و متحول میشد و ما هم از تحول ایشان متهوع!
فیلم ها وسریال های بزرگسالان هم دست کمی از کارتون ها نداشت. اصلا در ایران برنامه ها سن و سال نداشت. فیلم ها که هفته ای یکبار-با قطره چکان – به ما خورانده میشد معمولا ساخت همان برادران کمونیست خد ا پرست بود. اکثر این فیلم ها داستان پارتیزانها بود که با نیروهای اشغال گر آلمان ناز نازی(آن زمان ما هم مثل مردم دنیا اشتباها فکر میکردیم هالوکاست افسانه نیست و نازی ها خیلی خبیث! ) میجنگیدند. اصولا فیلم ها جنگی بودند و به رحتمی خدا یک هنرپیشه زن زیر 50سال در آنها پیدا نمیشد.
یک یا دو برنامه ورزشی داشتیم که هر کدام هفته ای یک سا عت بودند. 15 دقیقه اول ورزش باستانی بود. این ورزش باستانی که در حق آن جفا شده و در دنیا ناشناخته مانده ؛عبارت بود از تعدادی پیرمرد شکم گنده بود که کسی با ضرب آنها را به رقص می آورد و آنها هم کونشان را به دوربین می کردند و شنا میرفتند یا میخوابیدند و یک در را بالا پایین میبردند که شایدبرای تقویت عضلات در مفید بود. بعد هم یک اشانتیونی از ورزشهای محبوب فقط در حد چند دقیقه نشان میدادند و دراین کار صرفه اقتصادی را هم رعایت میکردند مثلا صبر میکردند جام جهانی تمام شود بعد امتیاز پخش را نصف قیمت میخریدند و دو هفته بعد از اتمام مسابقات پخش میکردند.
البته گاهی هم تصاویر به دستشان نمی رسید مخصوصا اگر ماهواره ای بود. من که به استکبار جهانی مشکوک بودم. اصولا در صداو سیما هربرنامه ای که قرار بود به طریق ماهواره ای دریافت شود با مشکل برخورد میکرد. این تصاویر گاهی به دست تهیه کنندگان برنامه ها نمی رسید. گاهی دیر میرسید. حتما کلکی در کار بود. آیا استکبار جهانی که خودش صاحب ماهواره بود تصاویر رابا اتوبوس شرکت واحد میفرستاد که دیر به مقصد میرسیدند؟ آیا آدرس را با شیطنت اشتباه مینوشت تا تصاویر نرسند؟ آیا از این که همکاران مجری پشمالو در تلاش دریافت تصاویر هلاک شوند لذت میبرد؟؟؟ حتما کلکی در کار بود!!!!!!!
برنامه محبوبی بود که اساس آن همین تصاویر ماهواره ای بود.دیدنیها! این برنامه تصاویر ماهواره ای را که هرروز از دویست سیصد کانال دنیا شبانه روز پخش میشدند را با جرح و تعدیل اسلامی نشان میداد که انصافا هم مفرح بود. بر خلاف برنامه های دیگر مجری بشدت خوش تیپ و خوش صدایی(مدیر پخش برنامه هاگاهی خون به مغزش نمیرسید و کارهای مفید هم میکرد.) داشت.
............ادامه دارد
4- صدای نکره و سیمای منحوس.......
گاهی فکر میکنم مدیر پخش برنامه های کودک ایران پسر دائی کافکا بود. برای کودک هیچی واجب تر از رنگ و امید و شادی و بازی نیست. اما این چه ربطی به مدیر پخش برنامه های کودک ایران داشت با آن یاس فلسفی پنهان اش. بیشتر برنامه ها و کارتون ها که اغلب ساخت کشورهای کمونیستی بود درباره شخصیت های تنها و کم حرف بود که تنها دوستشان حیوانات متفکری بود که ساکت بودند اما حلال مشکلات صاحبانشان بودند. بخشی از کارتون ها هم متعلق به کشورهای شرق آسیا بودکه همگی درباره کودک-حیوان-جانوری بود که مادرشان را گم کرده بودند. این کاراکترها مسیر طولانی و پرخطری طی میکردند و دراین مسیر هر وقت به مشکلات بر میخوردند به خدا توکل میکردند و این جای خوشحالی داشت از آن جهت که این کشورها همه درباره خدا از بیخ عرب بودند(بودایی) بودند. ا ین هم یکی دیگر از معجزات انقلاب بود تا چشم ضد انقلاب در آید.!!صلا دوبلورهای ایران با هم پوز زنی داشتند که کدامیک کلمه مادر را جگر سوزتر ادا میکنند. از انصا ف نگذریم در این بین پلنگ صورتی و چند کارتون امریکایی مثل یوگی و گالبور و ..بود که مواقعی که کافکای وطنی در کمای فلسفی بود یک آدم خیری قاطی معجون برنامه ها میکرد و برای ما مثل معجزه بود(بماند پزو سرکوفت خواهر و برادر بزرگتر که " زمان شاه همه اش از این کارتون ها نشون میدادند"). اما خدا به دور روزهایی که یکی از اخترهای آسمان ولایت یا دو تا از کفتر های آستان بلاهت وفات میفرمود. همان برنامه های نهیلیستی هم قطع میشد و برنامه کودک تبدیل میشد به یک نقاشی آبدوخیاری که کسی 45 دقیقه روی آن داستان تعریف میکرد. داستان ها هم همگی در پیرمردی خوارکن یا جوانی هوسران بود که با یک حضرت(نقشش راهمیشه یک لامپ صد وات بازی میکرد) برخورد میکرد و متحول میشد و ما هم از تحول ایشان متهوع!
فیلم ها وسریال های بزرگسالان هم دست کمی از کارتون ها نداشت. اصلا در ایران برنامه ها سن و سال نداشت. فیلم ها که هفته ای یکبار-با قطره چکان – به ما خورانده میشد معمولا ساخت همان برادران کمونیست خد ا پرست بود. اکثر این فیلم ها داستان پارتیزانها بود که با نیروهای اشغال گر آلمان ناز نازی(آن زمان ما هم مثل مردم دنیا اشتباها فکر میکردیم هالوکاست افسانه نیست و نازی ها خیلی خبیث! ) میجنگیدند. اصولا فیلم ها جنگی بودند و به رحتمی خدا یک هنرپیشه زن زیر 50سال در آنها پیدا نمیشد.
یک یا دو برنامه ورزشی داشتیم که هر کدام هفته ای یک سا عت بودند. 15 دقیقه اول ورزش باستانی بود. این ورزش باستانی که در حق آن جفا شده و در دنیا ناشناخته مانده ؛عبارت بود از تعدادی پیرمرد شکم گنده بود که کسی با ضرب آنها را به رقص می آورد و آنها هم کونشان را به دوربین می کردند و شنا میرفتند یا میخوابیدند و یک در را بالا پایین میبردند که شایدبرای تقویت عضلات در مفید بود. بعد هم یک اشانتیونی از ورزشهای محبوب فقط در حد چند دقیقه نشان میدادند و دراین کار صرفه اقتصادی را هم رعایت میکردند مثلا صبر میکردند جام جهانی تمام شود بعد امتیاز پخش را نصف قیمت میخریدند و دو هفته بعد از اتمام مسابقات پخش میکردند.
البته گاهی هم تصاویر به دستشان نمی رسید مخصوصا اگر ماهواره ای بود. من که به استکبار جهانی مشکوک بودم. اصولا در صداو سیما هربرنامه ای که قرار بود به طریق ماهواره ای دریافت شود با مشکل برخورد میکرد. این تصاویر گاهی به دست تهیه کنندگان برنامه ها نمی رسید. گاهی دیر میرسید. حتما کلکی در کار بود. آیا استکبار جهانی که خودش صاحب ماهواره بود تصاویر رابا اتوبوس شرکت واحد میفرستاد که دیر به مقصد میرسیدند؟ آیا آدرس را با شیطنت اشتباه مینوشت تا تصاویر نرسند؟ آیا از این که همکاران مجری پشمالو در تلاش دریافت تصاویر هلاک شوند لذت میبرد؟؟؟ حتما کلکی در کار بود!!!!!!!
برنامه محبوبی بود که اساس آن همین تصاویر ماهواره ای بود.دیدنیها! این برنامه تصاویر ماهواره ای را که هرروز از دویست سیصد کانال دنیا شبانه روز پخش میشدند را با جرح و تعدیل اسلامی نشان میداد که انصافا هم مفرح بود. بر خلاف برنامه های دیگر مجری بشدت خوش تیپ و خوش صدایی(مدیر پخش برنامه هاگاهی خون به مغزش نمیرسید و کارهای مفید هم میکرد.) داشت.
............ادامه دارد
Saturday, July 08, 2006
سالهای خاکستری دهه شصت-فصل دوم
2-چوب معلم گله..هرکی نخوره خله!
روانشناسها معتقدند که معلم باید شبیه مادر آدم باشد. سیستم آموزشی ایران ثابت کرد که روانشناسها غلط زیادی کردند! معلم ها اگرچه مهربان و آموزنده بودند اما رفتار بسیار ترسناکی با شاگرد تنبلهای مادر مرده داشتند! فحش و عربده کشی در برابر شاگردهای شلوغ شاید کمی قابل درک بود. اما مراسم شکنجه و تنبیه در ملا عام برای آدمهای زیر 18 سال چندان معقول بنظر نمی آمد. چک و مشت و لگد و خودکار لای انگشت و خط کش فلزی و چوبی (یا چوبی با لبه فلزی!) و....گاهی کافی نبود و معلم انتظار داشت بقیه با لبخند خود روش تدریس ایشان راتایید ضمنی هم بکنند.در یکی از کلاسها معلم برای عبرت شاگرد ته کلاسی از یک صندلی آهنی استفاده کرد که البته وقتی صندلی را بالای سرش بردوعربده کشان با خطای محاسبه آنرا روی سر شاگرد جلویی فرود آورد و سر آن بدبخت را شکست. حقیقت این بود که درآمد شغل معلمی بسیار کم بود و معلمان عزیز سالها طول کشید تا فهمیدند که علت این مشکل شاگرد تنبلهای بی زبان نیستند. این بود که سالها بعد مدرسه غیر انتفاعی تاسیس کردند و خودکار را بجای لای انگشت خنگولهای عزیز به دست والدین ایشان دادند تابرایشان چک امضا کنند.(و آنها سالهای سال خوشبخت با هم زیستند!)
از آنجا که معلم و ناظم و مدیر و فراش و دربان برای تربیت اسلامی ما کافی نبود(هرچند همه اش لازم بود!) سیستم کاراکتری اختراع کرد بنام " معلم امور تربیتی". این کاراکتر افسانه ای جوانکی بود که تنها تخصص اش قرآن خواندن بود یا گفتن جوکهای بی مزه مذهبی و یا شعار نوشتن با ماژیک قرمز روی مقوای بنفش برای مناسبت های ویژه! گاهی بچه ها را بعد از مدرسه برای تمرین سرود نگه میداشت و آنجا بود که معلوم ایشان در واقع" معلم امور بی تربیتی" هم هستند. بعد هم معمولادر اثر شکایت والدین ناپدید میشد.
3-مراسم صبحگاه (یا هش... پسرم! گوساله! صاف وایسا !!)
شکنجه صبح زود از خواب بیدار شدن کافی نبود. برای همدردی با بروبکس جبهه و پادگان در مدرسه صبح را با " مراسم صبحگاه" آغاز میکردیم. این مراسم دشمن شکن مترادف بود با 45 دقیقه عین چماق تو صف ایستادن! مراسم با تلاوت آیاتی چند؟(حداقل 250 عدد) شروع میشد. این قسمت معمولا توسط بد صدا ترین شاگرد مدرسه و با نعره های مدام جهت انهدام قوای فکری کفار- و در نهایت هدایت ایشان- اجرا میشد.بعد آقای مدیر لیستی از کلیه کشورها تهیه و با هم مرگشان را آرزو میکردیم. این لیست همیشه تغییر میکرد و البته باید به روز میشد. مثلا اگر فرانسه به عراق هواپیما می فروخت تا یک ماه خواهرومادرش بر ما حلال بود!
بعد هم نوبت ما آدمهای سراسر گناه میشد که برای سلامتی امامان وپیغمبران گذشته دعا کنیم! که همگی قبلا به رحمت ایزدی رفته اند و عادلانه تر بود که آنها برای ما دعایی چیزی میکردند!و میرسیدیم به دعای طول عمر رهبر(که این یکی 7 -8 سالی طول کشید تا اجابت شود.)
پس از این مقدمات کوتاه (نیم ساعت) آقای مدیر پشمالو شروع به تعریف از رزمندگان اسلام میکرد. از اینکه چگونه یک قایق بسیجی یک ناوگان آمریکایی رو غرق کرده بود.(آقای مدیر این داستان را حدود 52 بار در یک سال تکرار کردو ما مبهوت که این آمریکای چلمن چند تا ناو دارد!).
این آمریکا هم بساطی بود. نمی دانم چرا هی نیرنگ میکرد و چرا خون جوانان ما هی از چنگولش میچکید! البته نسل ما اینرا همان روزهای مدرسه فهمیدو شاید به همین دلیل بود که وقتی جوان شدیم "بای نحوا کان" خودمان را جر دادیم تا برویم آمریکا که خونمان را بچکاند.یک جور اهدای خون داوطلبانه! پایان صبحگاه البته هنری بود. ما همگی سرودی میخواندیم که سمفونی آن سالها بود.
- سمفونی قبض روح (یا بتهوون! خر گازت بگیره!)
دراین سالها یک مسلمان ناشناس که بسیار تحت تاثیر قطعه کرال سمفونی 9بتهوون بود اما میدانست که وی کافر و بت پرست بوده سمفونی عربی نوشت که ما در صبحگاه میخواندیم. این قطعه که حدود 5 دقیقه بود با "انجزه" شروع میشد وبا "اکبر" تمام میشد مرکب بود از کلمات رمزی به عربی که کسی به ما یاد نداده بود اما چون ما چشممان کور بود باید آنرا میدانستیم. لازم به توضیح است که ما آن هنگام کلاس 1 یا 2 بودیم و مثلا 6 ماه طول میکشید تا جمله "بابا حال ندارد" را یاد بگیریم. ما هم به اجبار هرشب اخبار را میدیدم تا شعر مربوطه را تا حدی تقلید کنیم.
2-چوب معلم گله..هرکی نخوره خله!
روانشناسها معتقدند که معلم باید شبیه مادر آدم باشد. سیستم آموزشی ایران ثابت کرد که روانشناسها غلط زیادی کردند! معلم ها اگرچه مهربان و آموزنده بودند اما رفتار بسیار ترسناکی با شاگرد تنبلهای مادر مرده داشتند! فحش و عربده کشی در برابر شاگردهای شلوغ شاید کمی قابل درک بود. اما مراسم شکنجه و تنبیه در ملا عام برای آدمهای زیر 18 سال چندان معقول بنظر نمی آمد. چک و مشت و لگد و خودکار لای انگشت و خط کش فلزی و چوبی (یا چوبی با لبه فلزی!) و....گاهی کافی نبود و معلم انتظار داشت بقیه با لبخند خود روش تدریس ایشان راتایید ضمنی هم بکنند.در یکی از کلاسها معلم برای عبرت شاگرد ته کلاسی از یک صندلی آهنی استفاده کرد که البته وقتی صندلی را بالای سرش بردوعربده کشان با خطای محاسبه آنرا روی سر شاگرد جلویی فرود آورد و سر آن بدبخت را شکست. حقیقت این بود که درآمد شغل معلمی بسیار کم بود و معلمان عزیز سالها طول کشید تا فهمیدند که علت این مشکل شاگرد تنبلهای بی زبان نیستند. این بود که سالها بعد مدرسه غیر انتفاعی تاسیس کردند و خودکار را بجای لای انگشت خنگولهای عزیز به دست والدین ایشان دادند تابرایشان چک امضا کنند.(و آنها سالهای سال خوشبخت با هم زیستند!)
از آنجا که معلم و ناظم و مدیر و فراش و دربان برای تربیت اسلامی ما کافی نبود(هرچند همه اش لازم بود!) سیستم کاراکتری اختراع کرد بنام " معلم امور تربیتی". این کاراکتر افسانه ای جوانکی بود که تنها تخصص اش قرآن خواندن بود یا گفتن جوکهای بی مزه مذهبی و یا شعار نوشتن با ماژیک قرمز روی مقوای بنفش برای مناسبت های ویژه! گاهی بچه ها را بعد از مدرسه برای تمرین سرود نگه میداشت و آنجا بود که معلوم ایشان در واقع" معلم امور بی تربیتی" هم هستند. بعد هم معمولادر اثر شکایت والدین ناپدید میشد.
3-مراسم صبحگاه (یا هش... پسرم! گوساله! صاف وایسا !!)
شکنجه صبح زود از خواب بیدار شدن کافی نبود. برای همدردی با بروبکس جبهه و پادگان در مدرسه صبح را با " مراسم صبحگاه" آغاز میکردیم. این مراسم دشمن شکن مترادف بود با 45 دقیقه عین چماق تو صف ایستادن! مراسم با تلاوت آیاتی چند؟(حداقل 250 عدد) شروع میشد. این قسمت معمولا توسط بد صدا ترین شاگرد مدرسه و با نعره های مدام جهت انهدام قوای فکری کفار- و در نهایت هدایت ایشان- اجرا میشد.بعد آقای مدیر لیستی از کلیه کشورها تهیه و با هم مرگشان را آرزو میکردیم. این لیست همیشه تغییر میکرد و البته باید به روز میشد. مثلا اگر فرانسه به عراق هواپیما می فروخت تا یک ماه خواهرومادرش بر ما حلال بود!
بعد هم نوبت ما آدمهای سراسر گناه میشد که برای سلامتی امامان وپیغمبران گذشته دعا کنیم! که همگی قبلا به رحمت ایزدی رفته اند و عادلانه تر بود که آنها برای ما دعایی چیزی میکردند!و میرسیدیم به دعای طول عمر رهبر(که این یکی 7 -8 سالی طول کشید تا اجابت شود.)
پس از این مقدمات کوتاه (نیم ساعت) آقای مدیر پشمالو شروع به تعریف از رزمندگان اسلام میکرد. از اینکه چگونه یک قایق بسیجی یک ناوگان آمریکایی رو غرق کرده بود.(آقای مدیر این داستان را حدود 52 بار در یک سال تکرار کردو ما مبهوت که این آمریکای چلمن چند تا ناو دارد!).
این آمریکا هم بساطی بود. نمی دانم چرا هی نیرنگ میکرد و چرا خون جوانان ما هی از چنگولش میچکید! البته نسل ما اینرا همان روزهای مدرسه فهمیدو شاید به همین دلیل بود که وقتی جوان شدیم "بای نحوا کان" خودمان را جر دادیم تا برویم آمریکا که خونمان را بچکاند.یک جور اهدای خون داوطلبانه! پایان صبحگاه البته هنری بود. ما همگی سرودی میخواندیم که سمفونی آن سالها بود.
- سمفونی قبض روح (یا بتهوون! خر گازت بگیره!)
دراین سالها یک مسلمان ناشناس که بسیار تحت تاثیر قطعه کرال سمفونی 9بتهوون بود اما میدانست که وی کافر و بت پرست بوده سمفونی عربی نوشت که ما در صبحگاه میخواندیم. این قطعه که حدود 5 دقیقه بود با "انجزه" شروع میشد وبا "اکبر" تمام میشد مرکب بود از کلمات رمزی به عربی که کسی به ما یاد نداده بود اما چون ما چشممان کور بود باید آنرا میدانستیم. لازم به توضیح است که ما آن هنگام کلاس 1 یا 2 بودیم و مثلا 6 ماه طول میکشید تا جمله "بابا حال ندارد" را یاد بگیریم. ما هم به اجبار هرشب اخبار را میدیدم تا شعر مربوطه را تا حدی تقلید کنیم.
Friday, June 30, 2006
سالهای خاکستری دهه شصت-فصل اول
زندگی در خارج از ایران تا حدی به آدمی فرصت می د هد که خودش را با مردم دنیا مقایسه کند. اگرآدمهایی که کودکی –نوجوانی یا اوایل جوانی خود را در دهه 60 گذرانده اند را هم نسل خودم بنامم ، نسل ما اصولا معتقد است که یکی از بدشانس ترین های تاریخ بوده است. شاید این برداشت دقیق نباشد. هر نسلی ناکامی های خودش را داشته وشاید این خود محوری و خودخواهی ذاتی ماست که این گونه می بینیم.
اما وقتی به همنسلانم نگاه می کنم در همه ما چیزهایی هست که نمی توانم آنرا به حساب حوادث تاریخ نگذارم. در همه ما گمشده ای هست که شاید امید یا میل لذت بردن از زندگی است. سردرگمی –بی حوصلگی –منفی بافی-بدبینی-عصبیت-حرص موفقیت-….
من نه ازجامعه شناسی چیزی میدانم نه از روانشناسی! ولی شاید اگر حوادث ساده را کنار هم بچینم و با این بهانه بلند فکر کنم یک بار برای همیشه ریشه انرژی های منفی را پیدا کنم و اگر درمان پذیر نبود حد اقل با آنها کنار بیایم. اسم این کولاژ ذهنی را می گذارم " سالهای خاکستری دهه شصت"
1- آغاز مدرسه- همشاگردی سلام.... دست تو جیب بابام
من در هفته اول جنگ مدرسه را شروع کردم. اولین جشن تولد مهم من-6مهر59- بعلت شروع جنگ تعطیل شد. موقع شمع فوت کردن هم هواپیمای صدام برای عرض تبریک بمب آورد. شمعها و چراغها خاموش شد و من یاد گرفتم که در زندگی گاهی دیگران شمع آدم رافوت می کنند.
مدرسه بر خلاف تصور جای قشنگی نبود. همه دیوارها خاکستری بود . میشد برای مضحکه بعضی را رنگی کرد که جواینقدر افسرده نباشد(چندین سال بعد مهدکودکی دیدم با دیوارهای رنگی و اینرا آنجا فهمیدم). بچه ها همه روپوشهای یکرنگی میپوشیدند تا بعدها برای سربازخانه آماده باشند. همه هم باید از دم کچل میکردند!!میتوانستی جمعه ها مو و ناخن ات را کوتاه کنی یا یادت برود و شنبه کتکش را بخوری! خلاصه حق انتخاب همیشه داشتی!!
بگذارید از نظام پیشرفته آموزشی هم کمی بگویم. در راس هرم مدرسه "آقای مدیر"بود. ایشان معمولا جوان 20 تا 30 ساله ای بود که حتما باید حزب اللهی بود. کت سبز بدرنگی میپوشید و همیشه(حتی موقع ریزش برف) دمپایی به پا داشت تا موقع نماز راحت باشد. از آنجا که اسلام به آموزش و پرورش اهمیت بسیار میداد وایشان هم همینطور گاهی شش ماه مدرسه را به امان خدا ول میکرد و جهت اخذ مدرک شهادت راهی جبهه میشد و هر بار دست از پا درازتر برمیگشت. البته ملالی نبود! چون در سیستم آموزشی همه چیز پیش بینی شده بود ایشان را دستیاری بود دستیارها!
آقای ناظم...در روایات هست که ناظم کسی است که بدون خط کش آب هم نخورد. وی که بدون خط کش دیده نمیشد(شاید بی خط کش تعادل اش را از دست میداد.......مثل بندبازها!) معمولا در زنگ تفریح دنبال بچه شیطون ها میکرد و برایشان اسم میگذاشت. توپولوف – مفت خور- حمال و الخ... اعصاب خرابی داشت و صدایی نکره! تنبیه ها را عادلانه توزیع میکرد و شعار ها را کنترل...
و اما معلم!
.......................
ادامه دارد
زندگی در خارج از ایران تا حدی به آدمی فرصت می د هد که خودش را با مردم دنیا مقایسه کند. اگرآدمهایی که کودکی –نوجوانی یا اوایل جوانی خود را در دهه 60 گذرانده اند را هم نسل خودم بنامم ، نسل ما اصولا معتقد است که یکی از بدشانس ترین های تاریخ بوده است. شاید این برداشت دقیق نباشد. هر نسلی ناکامی های خودش را داشته وشاید این خود محوری و خودخواهی ذاتی ماست که این گونه می بینیم.
اما وقتی به همنسلانم نگاه می کنم در همه ما چیزهایی هست که نمی توانم آنرا به حساب حوادث تاریخ نگذارم. در همه ما گمشده ای هست که شاید امید یا میل لذت بردن از زندگی است. سردرگمی –بی حوصلگی –منفی بافی-بدبینی-عصبیت-حرص موفقیت-….
من نه ازجامعه شناسی چیزی میدانم نه از روانشناسی! ولی شاید اگر حوادث ساده را کنار هم بچینم و با این بهانه بلند فکر کنم یک بار برای همیشه ریشه انرژی های منفی را پیدا کنم و اگر درمان پذیر نبود حد اقل با آنها کنار بیایم. اسم این کولاژ ذهنی را می گذارم " سالهای خاکستری دهه شصت"
1- آغاز مدرسه- همشاگردی سلام.... دست تو جیب بابام
من در هفته اول جنگ مدرسه را شروع کردم. اولین جشن تولد مهم من-6مهر59- بعلت شروع جنگ تعطیل شد. موقع شمع فوت کردن هم هواپیمای صدام برای عرض تبریک بمب آورد. شمعها و چراغها خاموش شد و من یاد گرفتم که در زندگی گاهی دیگران شمع آدم رافوت می کنند.
مدرسه بر خلاف تصور جای قشنگی نبود. همه دیوارها خاکستری بود . میشد برای مضحکه بعضی را رنگی کرد که جواینقدر افسرده نباشد(چندین سال بعد مهدکودکی دیدم با دیوارهای رنگی و اینرا آنجا فهمیدم). بچه ها همه روپوشهای یکرنگی میپوشیدند تا بعدها برای سربازخانه آماده باشند. همه هم باید از دم کچل میکردند!!میتوانستی جمعه ها مو و ناخن ات را کوتاه کنی یا یادت برود و شنبه کتکش را بخوری! خلاصه حق انتخاب همیشه داشتی!!
بگذارید از نظام پیشرفته آموزشی هم کمی بگویم. در راس هرم مدرسه "آقای مدیر"بود. ایشان معمولا جوان 20 تا 30 ساله ای بود که حتما باید حزب اللهی بود. کت سبز بدرنگی میپوشید و همیشه(حتی موقع ریزش برف) دمپایی به پا داشت تا موقع نماز راحت باشد. از آنجا که اسلام به آموزش و پرورش اهمیت بسیار میداد وایشان هم همینطور گاهی شش ماه مدرسه را به امان خدا ول میکرد و جهت اخذ مدرک شهادت راهی جبهه میشد و هر بار دست از پا درازتر برمیگشت. البته ملالی نبود! چون در سیستم آموزشی همه چیز پیش بینی شده بود ایشان را دستیاری بود دستیارها!
آقای ناظم...در روایات هست که ناظم کسی است که بدون خط کش آب هم نخورد. وی که بدون خط کش دیده نمیشد(شاید بی خط کش تعادل اش را از دست میداد.......مثل بندبازها!) معمولا در زنگ تفریح دنبال بچه شیطون ها میکرد و برایشان اسم میگذاشت. توپولوف – مفت خور- حمال و الخ... اعصاب خرابی داشت و صدایی نکره! تنبیه ها را عادلانه توزیع میکرد و شعار ها را کنترل...
و اما معلم!
.......................
ادامه دارد
Friday, June 23, 2006
بنظرم نوبت من شده...!!
وقت تعطیلی این وبلاگ رسیده....!!
اما دلم نمی آید قبل از رفتن به این نیاندیشم که ما(من و هم نسلانم) چرا به اینجا رسیدیم
توهمی داشتم از چاپ کتابی از خاطرات اجتماعی -نه شخصی- ام که عنوان موقتش"سالهای خاکستری دهه شصت" بود که به کتابخانه هدیه می کردم
کتابخانه ای که همه کتابهایش مجانی و همه نویسندگانش ناشناس بودند
در روزهای آتی سعی میکنم اینجا چاپش! کنم که حکم وصیت نامه وبلاگی هم داشته باشد
فقط مجبورم که یکی از اصول خودم را که "کوتاه نوشتن "است کمی نقض کنم
یکبار و آنهم آخرین بار
...............
وقت تعطیلی این وبلاگ رسیده....!!
اما دلم نمی آید قبل از رفتن به این نیاندیشم که ما(من و هم نسلانم) چرا به اینجا رسیدیم
توهمی داشتم از چاپ کتابی از خاطرات اجتماعی -نه شخصی- ام که عنوان موقتش"سالهای خاکستری دهه شصت" بود که به کتابخانه هدیه می کردم
کتابخانه ای که همه کتابهایش مجانی و همه نویسندگانش ناشناس بودند
در روزهای آتی سعی میکنم اینجا چاپش! کنم که حکم وصیت نامه وبلاگی هم داشته باشد
فقط مجبورم که یکی از اصول خودم را که "کوتاه نوشتن "است کمی نقض کنم
یکبار و آنهم آخرین بار
...............
Monday, June 19, 2006
ایراد از زندگی نیست! ایراد از زندگی کردن ماست!
من همیشه زندگی را مثل شطرنج بازی کرده ام!برای هر حرکتش کلی فکر کرده ام! همه حرکتهایش را آنالیز کرده ام! اما زندگی را باید مثل تخته نرد بازی کرد تاسی ریخت..براساس تاس بازی کرد..و گذاشت زندگی بازی اش را بکند..بعد هم کمی بازی اش را سنجید و دوباره تاسی ریخت و از نو......!
کمی جدی و متفکرانه ..کمی تخمی و الله بختکی.....!
شاید ذات بازی باید مهمتر از نتیجه اش باشد
من همیشه زندگی را مثل شطرنج بازی کرده ام!برای هر حرکتش کلی فکر کرده ام! همه حرکتهایش را آنالیز کرده ام! اما زندگی را باید مثل تخته نرد بازی کرد تاسی ریخت..براساس تاس بازی کرد..و گذاشت زندگی بازی اش را بکند..بعد هم کمی بازی اش را سنجید و دوباره تاسی ریخت و از نو......!
کمی جدی و متفکرانه ..کمی تخمی و الله بختکی.....!
شاید ذات بازی باید مهمتر از نتیجه اش باشد
Saturday, June 17, 2006
Monday, June 05, 2006
خلعت عاشقی مان برداریم.....راه صحرا بزنیم که بدانند همه کم داریم
بقچه و کوله و سازبرگیریم...و به دریا بزنیم
چند جعبه الکل..دوسه تا نوشابه......جوجه های خوش رنگ..سیخ و ماهی تابه
به بیابان که رسیدیم بکنیم با کف دست خار خار اندیش را
و بیاندازیم آتش دل هر درویش را
دلمان خوش باشد ...که زمین خر نشود..شعر مان نعره و عرعر نشود...
آفتاب هم برود...عطش و سوز و بلا درد مکرر نشود
بکنیم با آواز همه جوجه ها خواب..که نفهمند به ساعتی بگردند کباب
دهل و ساز زنیم..زیر آواز زنیم...
کمکی شوشتری...نم نمک ترکی گاهی طبری
لب آبی-که نه انگار سرابی-بنشینیم خیره به شن
و بدین سان دوسه سالی در خواب
تا که بیدار شویم...عارف وسالک و دلدار شویم
بوسه بر خاک زنیم...رهبر صد خر بیمار شویم
...........................................
........................................
خودآموز سالک-(for DUmmies)
بوقرناتیز کوراکودیل
بقچه و کوله و سازبرگیریم...و به دریا بزنیم
چند جعبه الکل..دوسه تا نوشابه......جوجه های خوش رنگ..سیخ و ماهی تابه
به بیابان که رسیدیم بکنیم با کف دست خار خار اندیش را
و بیاندازیم آتش دل هر درویش را
دلمان خوش باشد ...که زمین خر نشود..شعر مان نعره و عرعر نشود...
آفتاب هم برود...عطش و سوز و بلا درد مکرر نشود
بکنیم با آواز همه جوجه ها خواب..که نفهمند به ساعتی بگردند کباب
دهل و ساز زنیم..زیر آواز زنیم...
کمکی شوشتری...نم نمک ترکی گاهی طبری
لب آبی-که نه انگار سرابی-بنشینیم خیره به شن
و بدین سان دوسه سالی در خواب
تا که بیدار شویم...عارف وسالک و دلدار شویم
بوسه بر خاک زنیم...رهبر صد خر بیمار شویم
...........................................
........................................
خودآموز سالک-(for DUmmies)
بوقرناتیز کوراکودیل
Tuesday, May 16, 2006
Thursday, May 11, 2006
Wednesday, May 03, 2006
اورکات هم دردی از ما دوا نکرد!
شد عکس یه سری آدم که یه سری دیگه بهشون اعتماد دارند!
یه سری آدم که پیدامون کردند و یه سری که ما پیداشون کردیم....بعد یه مدت هم نه ما دنبال کسی گشتیم و نه کسی دنبال ما
همه شدیم شکار یه سری برزیلی که تو هر جایی هر چی میخوان به زبون خودشون می نویسند(به بیضه مبارک هم نمیگیرن که کسی میفهمه یا نه!
ای بابا ! چه دل خرسندی داشتیم ما!
!!!!!!!!!!!!!!!
اورکات نمه نه؟؟؟؟؟
شد عکس یه سری آدم که یه سری دیگه بهشون اعتماد دارند!
یه سری آدم که پیدامون کردند و یه سری که ما پیداشون کردیم....بعد یه مدت هم نه ما دنبال کسی گشتیم و نه کسی دنبال ما
همه شدیم شکار یه سری برزیلی که تو هر جایی هر چی میخوان به زبون خودشون می نویسند(به بیضه مبارک هم نمیگیرن که کسی میفهمه یا نه!
ای بابا ! چه دل خرسندی داشتیم ما!
!!!!!!!!!!!!!!!
اورکات نمه نه؟؟؟؟؟
Tuesday, April 18, 2006
سایه های قفس راه راه نیست! سایه ها رنگی نیست..آنها را نمی بینی مثل خود قفس...قفس را بزرگ هم میسازند..وقتی نیمه شب از خواب میپری و سرت درد میکند میفهمی که به قفس خورده.. شاید جلوی بلند پروازی ذهنت راگرفته..قفس را نمی خرند ...پیدا هم نمی کنند..قفس فقط هست ...همیشه بوده..
هرازگاهی هوس میکنی که قفس را بشکنی...یاشاید رنگش کنی ..خواب و خوراکت را خرجش میکنی اما حتی پیدایش هم نمی کنی! فقط میدانی که هست!سایه هایش کمی پیداست..البته که آنها را انکار میکنی! بی قفس بودن را تجربه نکرده ای...پس دوستش می داری به اجبار و از انکار
به قفس ..به سایه هایش .. به شکستن دیگر فکر نمی کنی...فقط همه جا حملش میکنی
قفس را چون پیتر هر روز سه بار پیش از خروسخوان انکار میکنی....!
""نه!!!!قفسی در کار نیست!!!!! همه را از خودم ساخته ام ""
هرازگاهی هوس میکنی که قفس را بشکنی...یاشاید رنگش کنی ..خواب و خوراکت را خرجش میکنی اما حتی پیدایش هم نمی کنی! فقط میدانی که هست!سایه هایش کمی پیداست..البته که آنها را انکار میکنی! بی قفس بودن را تجربه نکرده ای...پس دوستش می داری به اجبار و از انکار
به قفس ..به سایه هایش .. به شکستن دیگر فکر نمی کنی...فقط همه جا حملش میکنی
قفس را چون پیتر هر روز سه بار پیش از خروسخوان انکار میکنی....!
""نه!!!!قفسی در کار نیست!!!!! همه را از خودم ساخته ام ""
Wednesday, April 12, 2006
Tuesday, April 11, 2006
Thursday, March 30, 2006
دور میز بشینیم و مسابقه بذاریم هر کی شرابش رو زودتر تموم کنه بیشتر حرف بزنه. بعد گیلاس هامون رو تو سر هم خورد کنیم و با سرو روی خونی بپریم تو خیابون دنبال سوسک های مادر مرده تا از ترس یا سکته کنند یا پرواز .بعد غروب که شد دلمون بگیره و برگردیم خونه ببینیم خونه رو شیشه خورده برداشته و سوسک ها بقیه شراب ها رو خوردن و دارن آینده بشریت رو رقم میزنند. ما هم رومون کم شه و چهار زانو بشیینیم با احترام به حرفاشون گوش بدیم و با سر هی تاییدشون کنیم. بعد اونا مست کنند و دنبال ما بیافتن تو خیابون تا اینکه سحر بشه و اونا دلشون بگیره و برگردن خونه . ما هم خسته و خاک آلود و خون آلود بریم سر کار برا یه لقمه نون حروم ! هی هم نگیم زندگی چقدر یکنواخته.!!!!!!!!!!.........و.وو.وو
Thursday, March 23, 2006
لطفا مرا گازنگیرید ...! فکر دندانهایتان باشید. تنها نیایید حوصله تان سر میرود بادوستانتان بیایید اینجا اما نه!
کمی آنطرفتر از خانه من... آهان...! آنجا را وقتی سرم گیج رفت پیدا کردم ...بچه ها را نترسانید...بزرگها را بترسانید
کمی مواظب من باشید...خطرناکترم گاهی!به چیزهای سفت معتقد نمانید..سرتان زودتر گیج می رود! البته کمی آنطرفتر از خانه من جایی هست که زمین بخورید..آنجا شکافهای زمین جای همه کرمهای خاکی را ندارد ..دیگر کرمهای همسایه تان را نیاورید ...حیا کنید..بیحیا بدنیا آمده اید بیحیا از دنیا نروید..اگر هنوز دندانهایتان میخارد یواشکی-طوری که نفهمم - مرا گاز بگیرید!..
گفتم که : لطفا مرا گازنگیرید !!!!!!گگگگگگگ
کمی آنطرفتر از خانه من... آهان...! آنجا را وقتی سرم گیج رفت پیدا کردم ...بچه ها را نترسانید...بزرگها را بترسانید
کمی مواظب من باشید...خطرناکترم گاهی!به چیزهای سفت معتقد نمانید..سرتان زودتر گیج می رود! البته کمی آنطرفتر از خانه من جایی هست که زمین بخورید..آنجا شکافهای زمین جای همه کرمهای خاکی را ندارد ..دیگر کرمهای همسایه تان را نیاورید ...حیا کنید..بیحیا بدنیا آمده اید بیحیا از دنیا نروید..اگر هنوز دندانهایتان میخارد یواشکی-طوری که نفهمم - مرا گاز بگیرید!..
گفتم که : لطفا مرا گازنگیرید !!!!!!گگگگگگگ
Monday, March 20, 2006
اصلا مهم نیست که روز عید باید کار کنم..!
اصلا مهم نیست که امسال از پارسال بهتر باشه
اصلا مهم نیست که امسال کی بمب اتم سرکی میزنه
اصلا مهم نیست که بزرگترهام اونطرف زمین اند و دید و بازدیدی در کار نیست
اصلا مهم نیست که مغزم می خاره و نمی دونم موقع تحویل سال باید چه دعایی کرد
اصلا مهم نیست که دیگه عید فقط یک روز عادی بین روزهای دیگه است!
مهم اینه که وسط این شلوغی وحق هسته ای-تخمی و اکبر گنجی و جرج کلونی و عربده رئیس و قسط ماشین و جانی واکر و سردرگمی آینده و .....هنوز میشه تو یه لحظه خیره شد به ساعت و از سوراخ اوزون ردشد و به گذشتن از کنار خورشید فکر کرد و بی تکلف دستی براش تکون داد...
.......................................
...................................
بر چهره گل نسيم نوروز خوش است
در صحن چمن روي دلفروز خوش است
از دي كه گذشت هر چه گويي خوش نيست
خوش باش و ز دي مگو كه امروز خوش است
اصلا مهم نیست که امسال از پارسال بهتر باشه
اصلا مهم نیست که امسال کی بمب اتم سرکی میزنه
اصلا مهم نیست که بزرگترهام اونطرف زمین اند و دید و بازدیدی در کار نیست
اصلا مهم نیست که مغزم می خاره و نمی دونم موقع تحویل سال باید چه دعایی کرد
اصلا مهم نیست که دیگه عید فقط یک روز عادی بین روزهای دیگه است!
مهم اینه که وسط این شلوغی وحق هسته ای-تخمی و اکبر گنجی و جرج کلونی و عربده رئیس و قسط ماشین و جانی واکر و سردرگمی آینده و .....هنوز میشه تو یه لحظه خیره شد به ساعت و از سوراخ اوزون ردشد و به گذشتن از کنار خورشید فکر کرد و بی تکلف دستی براش تکون داد...
.......................................
...................................
بر چهره گل نسيم نوروز خوش است
در صحن چمن روي دلفروز خوش است
از دي كه گذشت هر چه گويي خوش نيست
خوش باش و ز دي مگو كه امروز خوش است
Thursday, March 09, 2006
اندر حکایت مجاهد هموطن و !will of God
................
پسرم مشنگ قلی! خوش اومدی به امت !
اومدی به جمع احمق ها سرت سلامت
تو که فلسفه می خوندی و روانشناسی؟
قرار بود درمون کنی نه که به عقل بشاشی؟
حالا که زندون میری با خلافهای نازناز
هلشون بده تو بهشت اینقدر نخوابند تاقباز!؟
پدرومادرت رو بگو که طفلکی ها
بچه رو بزرگ کردن وسط اجنبی ها؟
چه خوبه ماشین گنده ای برات خریدن؟
چه خوبه توتربیت تو حسابی ریدن؟
دم چهارشنبه سوری موقع آتیش بازی
ماشین رو آتیش کردی زدی به پای قاضی؟؟
ولی خوب شد که اراده خدا رو دیدیم؟
کافرا زنده موندن به ریش تو خندیدیم؟؟
نمی دونم این خدا کدوم ورا گم شده
به هرچی کور و کچل کاراش رو هی سپرده؟
...............
................
پسرم مشنگ قلی! خوش اومدی به امت !
اومدی به جمع احمق ها سرت سلامت
تو که فلسفه می خوندی و روانشناسی؟
قرار بود درمون کنی نه که به عقل بشاشی؟
حالا که زندون میری با خلافهای نازناز
هلشون بده تو بهشت اینقدر نخوابند تاقباز!؟
پدرومادرت رو بگو که طفلکی ها
بچه رو بزرگ کردن وسط اجنبی ها؟
چه خوبه ماشین گنده ای برات خریدن؟
چه خوبه توتربیت تو حسابی ریدن؟
دم چهارشنبه سوری موقع آتیش بازی
ماشین رو آتیش کردی زدی به پای قاضی؟؟
ولی خوب شد که اراده خدا رو دیدیم؟
کافرا زنده موندن به ریش تو خندیدیم؟؟
نمی دونم این خدا کدوم ورا گم شده
به هرچی کور و کچل کاراش رو هی سپرده؟
...............
Wednesday, March 08, 2006
Monday, March 06, 2006
صدای پای بهار داره میاد
باور کنید..........!!!
امروز صبح به نغمه شاد پرنده های مست بیدار شدم
بعد خرامیدم به لب پنجره
پنجره رو باز کردم
و هرچی فحش خواهر ومادر یادم بود بهشون دادم
................!
بعد هم اومدم عین کنده درخت زل زدم به ساعت تازنگ بزنه
..............................................
>>>>>>>>>>>
باور کنید..........!!!
امروز صبح به نغمه شاد پرنده های مست بیدار شدم
بعد خرامیدم به لب پنجره
پنجره رو باز کردم
و هرچی فحش خواهر ومادر یادم بود بهشون دادم
................!
بعد هم اومدم عین کنده درخت زل زدم به ساعت تازنگ بزنه
<<<<<<<<<<<
گنجشک ها هم که از فارسی هیچی نفهمیده بودند به کارشون ادامه دادند..............................................
>>>>>>>>>>>
Tuesday, February 28, 2006
Tuesday, February 07, 2006
Thursday, February 02, 2006
Tuesday, January 31, 2006
Wednesday, January 25, 2006
میشه قهوه رو خورد و به خیابون زل زد !
یا میشه خیابون رو خورد و به قهوه زل زد....!
بعدش دختر همسایه بیاد با ماهی تابه ..جلوی مردم محکم بزنه تو صورت آدم
بعد تو بگی : what??
اون هم معذرت خواهی کنه به زبون هندی که تو رو با شوهرش اشتباه گرفته
تو هم نفهمی و با درد خودت رو به تعجب نکردن بزنی و بهش قهوه تعارف کنی
اون هم بره و ماهی تابه اش رو جا بذاره
میشه این ها هم اتفاق نیافته !
ولی قهوه رو که نمیشه نخورد ...............!
یا میشه خیابون رو خورد و به قهوه زل زد....!
بعدش دختر همسایه بیاد با ماهی تابه ..جلوی مردم محکم بزنه تو صورت آدم
بعد تو بگی : what??
اون هم معذرت خواهی کنه به زبون هندی که تو رو با شوهرش اشتباه گرفته
تو هم نفهمی و با درد خودت رو به تعجب نکردن بزنی و بهش قهوه تعارف کنی
اون هم بره و ماهی تابه اش رو جا بذاره
میشه این ها هم اتفاق نیافته !
ولی قهوه رو که نمیشه نخورد ...............!
1-بوسنی از هرزگوین قشتگ تره چون از اسمش معلومه
2- هرزگوین ازبوسنی بهتره چون اسمش پیچیده تره پس همینطور آدمهاش
3-بوسنی وهرزگوین دوتا جزیره اند که عین بولک و لولک تو اروپا گم شدند
4- بوسنی هرزگوین یه اصطلاح ترکی یه که ارمنی ها بکار میبرند
........................
........................
چون کسی این گذاره ها رو رد نکرد پس همه شون درستند
2- هرزگوین ازبوسنی بهتره چون اسمش پیچیده تره پس همینطور آدمهاش
3-بوسنی وهرزگوین دوتا جزیره اند که عین بولک و لولک تو اروپا گم شدند
4- بوسنی هرزگوین یه اصطلاح ترکی یه که ارمنی ها بکار میبرند
........................
........................
چون کسی این گذاره ها رو رد نکرد پس همه شون درستند
Thursday, January 19, 2006
Monday, January 09, 2006
Thursday, January 05, 2006
Wednesday, January 04, 2006
Subscribe to:
Posts (Atom)