Wednesday, January 15, 2003

..اي ..آفت.......
ه..ي ..فتا.....
نسيم سپيده دم با مژه هام شوخي ميكرد. نم صبح خواب از صورتم ميشست.
ولي اين صدا !!
اي آفتاب.....
اين صدا رو نمي فهميدم! شايد يه نغمه آسماني بود....يه سروش.....
يه پيغام كه فقط براي من فرستاده شده !
گوشهام رو تيز كردم....
اي افتاب.....
افتاب زندگي؟ افتاب عشق؟ دوستي؟؟
چي ميتونست باشه؟؟
اين بار واضح بود:
" بابا يه آفتابه بده اين بچه شلوارشو خراب كرده "
صداي زن همسايه بود....
بازم بچه همسايه بود و دسته گل جديد !
مارو بگو كه....به ما پيامبري نمياد !!!!

No comments:

Post a Comment