گرگه پشت درخت قايم شد.همين كه شنل قرمزي رد شد پريد جلوش و گفت:
سوك سوك! حالا تو گرگي!!!!!!!
وقتي كه شب به خونه مادربزرگ رسيد گفت:
مادر بزرگ جون! خودم برات سوپ گوشت درست ميكنم!
از آن روز به بعد, تا مدتها پشت خانه مادر بزرگ چند تا استخوان افتاده بود كه هر سگي كه رد ميشد زوزه ميكشيد!
No comments:
Post a Comment