Monday, May 31, 2004

آخرين باري كه ازم پرسيدند:
"كمي درباره خودت توضيح بده!؟ "
پنج ثانيه چشمم را بستم. پنج دقيقه سكوت كردم.پنج ساعت وقت خواستم. پنج روز فكر كردم. پنج هفته هم كم بود! پنج ماه طول كشيد تا فهميدم پنج سال بايد جستجو كنم تا اين ناشناس را به كلامي بكشانم. پنج قرن بعد اما ٫ تنها اين گفتم:
"مرا نمي شناسم!"

Saturday, May 22, 2004

يك روز عالي ساختم.
سپيده دمان را از كلمات آهنگي قديمي پيدا كردم.ظهر را از روزنامه اي رنگي بريدم تا كلافگي آفتابش را گم نكرده باشم.معشوق را از مجله مد انتخاب كردم.قدري پول از جيب ديگران شمردم. غروب را از عكسي آويخته بر ديوار كافه روبروي خانه دزديدم.روزي بدين خجستگي بي شب و شراب ميشد؟؟
شراب مخموري را از انتهاي جام پيرمردي مست قاپيدم و با سياهي پشت پلكم تاريكي شب را آفريدم.
و همه قطعه ها را باهم٫ كنار هم٫ دنبال هم چيدم.
يك روز عالي ساختم.!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

Monday, May 17, 2004

خورشيد قاچ خورده
ماه ترك دار رقصان
و همه پرنده هاي شناگر
رفتند ...از روزي كه آب حوض خشك شد..
فلاني ميگفت كه بالاخره آب حوض رو هم هوايي كردند!!!!

Tuesday, May 11, 2004

موندم كدوم رو انتخاب كنم:
- به آدمي با 500 سال سابقه در همه زمينه ها و داراي كليه مدارج مدرج نيازمنديم.از متقاضيان در خواست ميشود خودشون رو مسخره كنند.
- به قصابي كه از خون نترسد نيازمنديم
- به دو جوان خوش تيپ با موهاي بلند جهت خودكشي دست جمعي نيازمنديم.
- به يك جاكش منطقي و معتقد به برابري حقوق اقليت ها نيازمنديم
- به يك جادوگر آشنا با مسايل فقهي مسلط به كنترل خفاش نيازمنديم..
..تازه بازم هست!!؟؟؟؟؟؟؟
"فرزندم!
در آب كم عمق نزي! كه بسي آلوده گردد و هر لجني بر آن دل ببندد و هر پوزه بلندي زير وبم آن ببيند و بداند"
وصيت نامه اجتماعي- اقتصادي ابوقرناتيز كوراكوديل

Tuesday, May 04, 2004

ميدانم كه اين كاغذ پاره ديگر نمي خواني.مي دانم كه از تكرار خسته اي!من نيز!
اما چه كنم كه زمين گرد است و ميچرخد به دور خويش! همچو مجنوني بر گرد ليلي!
و هر چه بر آنست و بر وي دل بسته چون وي ميگرددبه دور خويش, كه ميهمان را رسم ميزبان خوشايند است.
تا كي زنجير بگسلد و ما نيز ماهي شويم بدور از اين تكرار...
دورتر از زمين سرگردان در فضا...
تنها و نظاره گر....
هيولايي كه شبها زير بالشم ميخوابد بدجنس نيست!فقط پرحرف است.اگر زود خوابم ببرد عصباني ميشود و بلا سرم مي آورد.دوست دارد كه همه قبول كنند تنها راه ماندن خيالبافي است. صبحها به بهانه شاشيدن از اتاق بيرون ميروم. وقتي بر ميگردم رفته است.انگار از روشنايي دل خوشي ندارد.منهم چنذ ساعتي وقت ميكنم تا لنگ ظهر بخوابم....
اسم اين ماجرا را گذاشته ام خواب نوشين صبحگاهي!