Thursday, September 26, 2002

از بغل جنگل قدم ميزدم...يه هو يكي صدا زد"آقا قربونت يه دستي ميرسوني؟" " رو چشمم!"
" بيزحمت سر اين اره رو بگير"..گرفتم..من كشيدم اون كشيد تا درخت قرچ كردوافتاد..با عجله اره رو برداشت رفت سراغ اره بعدي.."قربونت يه كمك ديگه" "آخه من الان ؟!؟!"تو رودر وايستي موندم..بعدي سريعتر قطع شد
..درخت بعدي "آخه شما ؟!"..درخت بعدي"ببين آقا اين درختا حيف كه...".." قربونت من ميكشم تو شل كن!"..درخت بعدي "بابا آخه خوبيت نداره..." "همين جوري خوبه..يه كم زور بزن مگه نون نخوردي؟ عمو جون!"
چشامو باز كردم ديدم يه جنگل رو قطع كرديم..اره رو گذاشت دم جنگل بعدي!
گفت"آخيش..حال اومدم. ...اين باشه اگه كسي لازم داشت يه وقت..! دستت درد نكنه"
پريد تو ماشينش و رفت..من موندم با يه خروار الوار..اي بابا ديرم شد!
اين اره رو ميذارم اينجا شايد كسي لازمش شد !

No comments:

Post a Comment