Saturday, September 28, 2002

و اينك زايش من از پس اين درد چند ساله......
من در يك صبح هفته اول پاييز كه بنظر من بهترين هفته ساله! بدنيا اومدم. يه يكشنبه حدود ساعت 11 در يك بيمارستان مدرن** تو تهران بدنيا اومدم.اولين كسي كه از تولد من خوشحال شد دكتر مادرم بود.ظاهرا مادر من تمام داروهايي كه ممكن جنين رو نابود كن رو من امتحان كرده بود تا مبادا صاحب سومين بچه بشه!(ننه ما رو!!!)ودكتر شاكي شده بود كه اين بچه حتما عقب افتاده ميشه!!!!(نوسترادامو از آب در اومد!)
بعد مادرم خوشحال شد و بعد پدرم....بعدش خواهر و برادرم كه يه اسباب بازي جديد پيدا ميكردن....انگار خدا هم خوشحال شد! فكر كنم شيطان هم خنديد!
نمي دونم من چرا خوشحال نشدم!زدم زير گريه..تو اون مدت كه با لوله خبراي دنيا رو ميشنيدم تصور ديگه اي داشتم...توقع داشتم جاي قشنگي باشه..لااقل همه ملافه ها يه رنگ نباشه...همه الكي لبخند نزنن!خالي بندها!!!
خلاصه همون موقع فهميدم كه روز تولد من حادثه بزرگي در دنيا محسوب نميشه !!
اين بايد اصلي ترين دليل گريه من باشه ..!
آقا زدم زير گريه..........


**اين بيمارستان مدتها بعد شد بيمارستان مخصوص بخش سرطان! الان هم متروكه است ..مثل خونه ارواح!!البته من اين حوادث رو به تولد خودم نسبت نمي دم!!!!!!!!

No comments:

Post a Comment