اونقدر حرف نزدتا حرف زدن يادش رفت..گفت بذارهر چی نمی گم بنويسم
بعد ديد حرفی رو که نميشه گفت مگه ميشه نوشت ؟؟؟
اونقدر ننوشت تا نوشتن يادش رفت..گفت بذاربهشون فکر کنم
ولي چيزی که نميشه تويه تيکه کاغذ جمع کرد مگه ميشه تو کله جمع کرد؟؟؟؟؟
بعد ديد فکر کردن يادش رفت....
اين بود که شروع کردبه حرف زدن...
ديگه هم فکر نکرد...
No comments:
Post a Comment