Sunday, August 31, 2003

خانم اجازه! ميشه من نقاشي نکشم ؟
"چرا پسرم؟"
"من از نقاشي ميترسم!
از بچه هايی که از خونه بزرگترند ميترسم!
از گربه هايی که قد اتوبوس اند ميترسم!
من از کوه هايی که از قيچی تيزترندميترسم!
من از خورشيد نصفه ميترسم!
من از تموم شدن مدادرنگي هام ميترسم!
من از کثيف کردن بی ارزش يک کاغذسفيدميترسم!
من از پاک نشدن رنگ های اشتباه،
از بی مصرفي پاک کن ارزون قيمت ميترسم
من از نقاش نشدن ميترسم!"
"" پسرم! ميشه منم ديگه معلم نقاشيت نباشم!؟
راستش منم ميترسم!""
The 100 Greatest Guitarists of All Time

Saturday, August 23, 2003

اونقدر حرف نزدتا حرف زدن يادش رفت..گفت بذارهر چی نمی گم بنويسم
بعد ديد حرفی رو که نميشه گفت مگه ميشه نوشت ؟؟؟
اونقدر ننوشت تا نوشتن يادش رفت..گفت بذاربهشون فکر کنم
ولي چيزی که نميشه تويه تيکه کاغذ جمع کرد مگه ميشه تو کله جمع کرد؟؟؟؟؟
بعد ديد فکر کردن يادش رفت....
اين بود که شروع کردبه حرف زدن...
ديگه هم فکر نکرد...

Monday, August 18, 2003

ازوقتی مصلوبم کردند خيلی کلافه ام!
مصلوب بغلي خيلي خوش مشربه..دائم با مردم بگو بخند راه مياندازه...
ميگم :آدم مگه قبل مرگ انقدر خوشحاله؟؟؟
ميگه:موقع تولد که همش وق زديم همه اش بدبختی ديدم..بذار بخنديم بلکه اونور خوشی بياد!
ميگم :يعني هيچ ناراحتي نداري؟؟؟
ميگه: چرا دماغم ميخاره.....
ميخهاي که به دستهام کوبيدن زنگ زدند.وحشت برم ميداره..نکنه قبل مرگ کزاز بگيرم؟؟!!
ميگه:اي باباا دست ميخواي چکار؟؟جونت سلامت...
ميگه:اگه ا اين جمعه بريم جهنم جيم موريسون کنسرت داره..بهشت ميخواي بري که چي؟؟؟
ميگم:عمرا..من خودم روجردادم برم بهشت...دنيام رو جهنم کردم..حالا بيام اونورم جهنم؟
ميگه:من اينجا و بهشت کردم اونجاروجهنم..ترکيب بدی نيست.
بهش حسوديم ميشه..افتاب داره غروب ميکنه..منم دماغم به خارش ا فتاده..شايد همون خارش قديمی باشه!
خارش بهشت يا جهنم؟؟!!!!خارش بديه!!!!
۱۰ تا تخت لب جوی عسل به اولين فرشته ای ميدم که دماغم روبخارونه...
راستی اگه ؟؟؟...ولش کن!

Friday, August 08, 2003

به: پشت بام همسايه
جناب آقاي کلاغ!!.
تکه کاغذي که چسبيده به چند چوب نازک و اکنون زير پاي شما رسما تبديل به مستراح جنابعالي شده بادبادک حقير است
جهت اطلاع عرض ميشود ِ بادبادک شيئ جهت بازی اينجانب و همسالان می باشد ولی از قضا بازتاب روياي پروازوبلندبينی ما کودکان نيز هست..تمثيل روح سرگردان ماست که به جبر روزگارلاجرم بايست سپردن به دست هرزه باد بی منطق زندگی..
از آنجا که اميدی به ا سترا داد مستراح فعلي شما نميرود خواهشمند است حتي الامکان از ر يدن بيشتر به روح سرکش و آمال نها ني اينجانب خودداری فرمايد
از آنجا که فرياد ها و سنگ های اينجانب ا ثربخش نبوده گفتم شايد مکتوب را ارج بيشتر نهيد....
ارادتمند شما
کروکديل ....۸ ساله از تهران....

Monday, August 04, 2003

کبوتر با کبوتر باز با باز...کند حيوان با حيوان وبلاگز...
يک روز يه ميز شروع کرد به حرف زدن
منم گفتم ميز که حرف نميزنه!
اون گفت خرِ! اون سوسيس که حرف نميزنه!
گفت بيا درِ گوش اين آهو که برای هر کی تقريبا يه گوش د ارهحرف بزنيم
من هم گفتم باشه..هر چند به grocho marx خيانت کردم..
حالا ما قراره حرفهاي مردم رو تو آهو بزنيم..چه شود؟؟؟؟؟
ولی من ميگم ميز حرف نميزنه! ......

Saturday, August 02, 2003

شما هم حتما اين روزها صد بار گرفتين:email اين
کنار ساحل بودم....همه مسير ۴ تا جای پا بود..۲ تا من ۲ تا خدا
يه لحظه ديدم ۳ تا جا پا هست !!!
خيلی ترسيدم...ديدم خدا داه لي لي ميره...
گفتم تو هم اعصاب داری؟؟ گفت: به تو چه؟ خدا شدم کسی تو کارام فضولی نکنه...
دباره ۴ تا شد.....اما يک هو۶ تا شد...تقريبا قبض روح شدم....
ولی ديدم پلنگ صورتی هم داره با ما مياد..
يک هو طوفان شد..ديدم فقط ۲ تا جای پا مونده...خيلی ناراحت شدم ...
ديدم خدا پلنگ صورتی رو بلند کرده رودوشش داره نجات ميده....طوفان هم مثل سوسک داره منو ميبره.....
گفتم اون که کارتون بيا منو نجات بده.؟؟.. گفت خداشدم هر کيو بخوام نجات ميدم....
بخشکي شانس