همه یادگارها رو فروختم....دمپایی های پاره رو که گز کرده بودند کوچه های خیس رو...نون های خشک جامونده از اره دندونها ....همه صد سالگی مادر بزرگ رو دادم رفت قاطی سماور ورشو و استکان کمر باریک و نعلبکی گل سرخی اش...
پیرمرد خنس قاپید صندلی شکسته ای که پنهان میکرد شکستگی کمرش رو پشت بهانه موریانه
پیرمرد با اون ریش بلندو ابروی کلفت و بوی بد دهنش همه رو چید روی تابوت متحرکی و با جیر جیر چرخش پاک کرد خاطرات مردم رو وسط یک ظهر داغ تابستون......
همه را برد و در ازاش نمک داد!
داد زد با صد شعف: " نون خشکی نمک !!"
شوری آیا بود شایسته آن همه شبرینی!
هیهات...
No comments:
Post a Comment