چشمهام کمی ضعیف شده ..دورترها رو تار می بینه!
عینکم رو برداشتم. حوصله دیدن دورترها رو نداشتم. مثل همه در دیدن نزدیک ها مشکل نداشتم. البته شاید!
نه قهوه تلخ تر از همیشه بود نه دهنم شیرین تر از همیشه..شاید هم فقط تلخی یک عصر همیشگی یکشنبه بود.
گفتم " نقاشی بلد نیستم"
گفت" عیبی نداره! خط خطی کن. فقط باید قاب رو پر کنی"
گفتم " چی؟"
گفت" وقتی پر شد خیلی مهم نیست هر خط چه مفهومی داره!!"
گفتم "برا دل خوشی من اینا رو میگی! نمیشه "
گفت" شده! میشه !!"
یک خط آبی کشیدم.با یک قرمز عمودی...زرد اریب با یک ضربدر سبز.
گفت" دیدی؟ خیلی هم بد نیست"
خیلی هم بد نبود. چند لکه رنگی هم اضافه کردم.دایره های نارنجی...لکه های بی نظم طوسی. رنگ های بی پیرایه امیدوار کننده...
گفت که خوب شد! که کار داره و باید بره..همیشه همینو میگه.
خوب نگاه کردم. بنظر متعادل و قشنگ می اومد. وسوسه شدم با عینک نگاهش کنم. وقتی عینک زدم یه هو خشکم زد! پرده یکباره سیاه بود. هیچ رنگی پیدا نبود!
نفهمیدم همه لک های رنگ وارنگ با اون خطهای متناسب چی شدند. شاید خاصیت پرده این بود! و مثل همیشه رنگهای من چیزجدایی از پرده بودند.
عینک دوربین ام رو زدم کنار. نمی خواستم پرده رو همش سیاه ببینم! هر چند دیگه به چشم نزدیک بین هم رنگها قابل تشخیص نبود. پرده رو پاره کردم. رفتم که بسپارمش به سطل آشغال. غریبه ای پرده سیاهش رو پاره میکرد تا بسپاره به سطل آشغال.
چیزی برای سرزنش کردن باقی نبود یا کسی. شاید هم فقط تقصیر یک عصر همیشگی یکشنبه بود و یا شاید تقصیر عینک!
No comments:
Post a Comment