Friday, February 07, 2003

برف مي باريد..
من و ماشينم ميدويديم و زل زده بوديم به برف!
بهش حسوديم شد كه چشاش تو شب برق ميزنه و بيشتر مي بينه!
هرچي گفتم Neil Youngسازدهني اش رو بذاره بياد تماشا نيومد....اخه سه تايي بيشتر خوش ميگذره
ماشين هوس بچگي كرده بود..سر هر پيچ يه سر ميخورد بعد هم زل ميزد ببينه من ترسيدم يا نه! با شيطنت لبخند ميزد!
غافل از اينكه من مست رقص برف شده بودم!
برف طوري از ديوار شب پايين مي اومد كه نگهبان رو بيدار نكنه...
برف ميباريد..
من و ماشين.....

No comments:

Post a Comment