هيولاي سفيد همه جا رو محاصره كرده بود....خونه ...خيابون...ماشين رو بلعيده بود و فقط گوشهاش مونده بود....
يك حبس اجباري..تلويزيون پر بود از جفنگ...و من به تلافي اين حبس اجباري همه برنامه هاش رو ديدم.
فن همسايه شوق خوانندگي به سرش ميزد..اون هم نصفه شب!
خونه از هر گوشه يه قنديل دست گرفته بود كه اگه هيولا حمله كرد غافلگير نشه!
پليس ها و جاني ها هردو اسير هيولا شده بودند..بي خيال تعقيب و گريز!
همه چيز متوقف بودو سفيد...و من سياه پوشيده بودم..
سفيدي كه يه روز مظهر صلح و آزادي بود حالا رنگ زندان بود....
انگار كه رنگ ها همه دروغ اند..
دريغ از يه ذره بيرنگي!!!!!!
ميدونم كه به همراه دايناسورهاي ديگه داريم يخ ميزنيم....پس لبخند ميزنم!
بذاريد باستان شناس ها يه روز فسيل يك كروكديل خندون رو پيدا كنند....
No comments:
Post a Comment