Wednesday, May 28, 2003

اون روز تو اتوبوس.....
اين دختره كيه؟چرا اينطور به من زل زده؟ اين دختره با اون چشاي آبي و دندوناي سفيدش...با ا ون صابون توي دستش...چرا چشم از من بر نمي داره؟؟؟
نكنه عاشق و گرفتار من شده باشه؟؟
نكنه قربون من بره؟
نكنه يه هو وسط اين نگاهها دورم بگرده؟؟
مگه من با بقيه كروكديل ها چه فرقي دارم؟؟؟
ولي يه هو!....باز كه داره دور ميشه برگشته بربر منو نگاه ميكنه و ميخنده!!
چادر مامانم رو ميكشم و ميگم:"مامان ! اتوبوس ما چند تا سرعت بره به اتوبوس جلويي ميرسه؟"
مامانم كه خرت خرت داشت با خانوم بغلي چت ميكرد بي حوصله گفت: "الان راه مي افته پسرم"
و من زل ميزنم به دختري كه صورتش به بزرگي شيشه عقب اتوبوس بود.
دمم رو ميگيرم وسط دستهام و ميگم : " خدايا ميشه اتوبوس ما هزار تا تند تر بره تا به جلويي برسه؟؟؟"
.......
......
......
وقتي بزرگتر شدم فهميدم كه عشقي در كار نبوده و اون دختره تو پوستر ميخواسته صابون هاشون فروش بره!!!
منم كف كردم...

No comments:

Post a Comment