بچگي پشت همين كوچه بود...
دوستان قديمي ..همان خيال انگيزان سالهاي دور ...همين نزديكي نشسته بودند...
با همان رنگها....
با همان بوي تند ساعت پنج غروب...
با همان لبخند خانوم مهربون روسري بسر برنامه كودك....
فلرتيشياي زيبارو....گاليور صبور و دلاور..
شير ماهي كودن ....دور از ويالون راكي مانانانوف..توي بغل تنسي تاكسيدو....
همون كمد معروف پروفسور ووپي...
حتي برو بچه هاي يوگي....با آن كشتي ناهمگون....
و من مثل بچگي دوباره دفتر مشقم رو از ترس همه روي ميزم باز گذاشتم...
ولي دل به كارتون ميدم و سر به پرواز رويا ...كه بپرد كنار نقاشي هاي دوست داشتني..
دور از اين جماعت خشمگين و حريص واقعيت.....
حتي خوابهاي بچگي رنگ جاودانگي دارند.....
No comments:
Post a Comment