Monday, December 01, 2003

زنبورك زن بي زن ،زني را به زني گرفت.زن، خود زنبوركي داشت اما زدن نمي دانست.
پس چون شب وصال رسيد زنبورك زن، زن خويش را بفرمود كه : بزن!
زن زنبورك زن بگفت: مرا همي نزدن آموخته اند!
زنبورك زن غمين شد و زن خويش بزد. پس از ديگر شب زنبورك زن هر شب زن خويش بزدي و زن نيز زنبورك بزدي تا كه زنبورك زن زدن آموخت و زن زنبورك زن نيز!!!!!
تا به سالي زنبورك زن زدن فراموش كرد و تنها زن خويش بزدي و زن همي زنبورك بزدي به كردار اوستادان!
پس زنبورك زن فسرده گشت و به سالي بمرد و زن بي مرد شد.
به ديگر سال زن زنبورك زن مردي را به مردي گرفت.مرد خود زنبوركي داشت اما زدن نمي دانست. پس زن زنبورك زن بفرمود :بزن! و مرد زدن ندانسته بود!
پس زن زنبورك زن، مرد خويش بزد... اما از بد قضا مرد درجا بمرد و زن زنبورك زن زدن و زدن! هردو را زخاطر ببرد و خويش نيز به سالي بمرد.
به قرني ديگر كودكي زنبورك بيافت و.........

No comments:

Post a Comment