زنبورك زن بي زن ،زني را به زني گرفت.زن، خود زنبوركي داشت اما زدن نمي دانست.
پس چون شب وصال رسيد زنبورك زن، زن خويش را بفرمود كه : بزن!
زن زنبورك زن بگفت: مرا همي نزدن آموخته اند!
زنبورك زن غمين شد و زن خويش بزد. پس از ديگر شب زنبورك زن هر شب زن خويش بزدي و زن نيز زنبورك بزدي تا كه زنبورك زن زدن آموخت و زن زنبورك زن نيز!!!!!
تا به سالي زنبورك زن زدن فراموش كرد و تنها زن خويش بزدي و زن همي زنبورك بزدي به كردار اوستادان!
پس زنبورك زن فسرده گشت و به سالي بمرد و زن بي مرد شد.
به ديگر سال زن زنبورك زن مردي را به مردي گرفت.مرد خود زنبوركي داشت اما زدن نمي دانست. پس زن زنبورك زن بفرمود :بزن! و مرد زدن ندانسته بود!
پس زن زنبورك زن، مرد خويش بزد... اما از بد قضا مرد درجا بمرد و زن زنبورك زن زدن و زدن! هردو را زخاطر ببرد و خويش نيز به سالي بمرد.
به قرني ديگر كودكي زنبورك بيافت و.........
No comments:
Post a Comment