Monday, December 22, 2003

لخت مادر زاد پريده تو اتاق! با هيجان ميگه :خواب ديدم بالاخره من فيلسوف ميشم !
مشغول غرق كردن كيسه چايي تو فنجان آب جوش ام. اين يكي خيلي سگ جونه.
شكنجه دادن هم گاهي دلچسبه!...كلي ميخندم. صحنه دل انگيزي نيست!
دوستم رو ميگم! مي پرسم : چايي مي خوري‌؟؟
ميگه : يه چيزي بده گرمم كنه !
براش چايي ميريزم. همه چايي داغ رو مي پاشم تو صورتش كه خوب گرمش بشه!
ميگه :‌تو عالم رفاقت يه كار برام ميكني؟؟؟؟
ميگم: ‌تو عالم رفاقت همه كار كرديم..البته غير از يكي! اگه اون نباشه چاكرتم هستيم!
ميگه : نه! يكي رو ميخوام كتابهام رو بسوزونه...ميخوام راحت شم!
ميگم : چرا كه نه!
ميزنه زير گريه: زندگي داره پوستم رو ميكنه!
باورش ميكنم. وقتي يك رويا لباسهاش رو كنده لابد زندگي هم ميتونه پوستش رو بكنه!
ساعت وروز كتاب سوزان رو قطعي ميكنيم و اون ميره. كيسه چايي مرده و جسدش روي آب اومده. ومن به نفرين هايي كه قبل از جون دادن كرده فكر ميكنم.
بايد روز كتاب سوزان يادم باشه نفرين هاي پشت سرم رو هم بسوزونم!
مائيم و عالم رفاقت و يه دنيا نفرين پشت سر.....

No comments:

Post a Comment