Tuesday, April 29, 2003

حاجي ! از وقتي خمپاره دشمن خورده تو دلت و دوشقه ات كرده ..ميدونستم ساكت ميشي...
ميدونستم بوي باروت و خمپاره هواييت ميكنه!
از وقتي دولت امريكا طوري عاشقت شده كه نه ميذاره بري نه ميخواد بموني...
ميدوني حاجي تو تاريخ هميشه قند و نمك خوردندو قندون و نمكدون رو شكوندند.....
امون از چشم زخم كه با دواگلي هم خوب نميشه !!!
اما حالا كه بسيجي ها همه منتظرتند...بيا ترو جدم تيرانوزوروس دوكلوم بينويس!
ترو به سينه شكافته پتروداكتيل چهار خط بينويس بدونن زنده اي!
حالا كه تولدت مباركه بنويس!
حاجي....راه كربلا از امريكا گذشت...بلكه راه قدس هم از همي دوروبرها رد شه!
كروكديل بسيجي...
تيم برلند پوش ولايت

Saturday, April 26, 2003

ده
اين شايد فمينيستي ترين اثر كيارستمي باشه....و دوباره ميني ماليستي(يعني همونطور كه زندگي واقعي هست)
شايد ده فرمان غير مذهبي اون باشه به دنياي زنانه....
فيلم-دنيايي كه توش مرد ديده نميشه.(اين جوري موجود موهوم تري بنظر ميرسه)
اينكه نگاه به زن نسل به نسل منتقل ميشه....
اينكه مذهب كمكي به معجزه آزادي زن نمي كنه....
اينكه زندگي هم يه جور معامله است.....
اينكه شايد زناشويي هم تصوير ديگري از خودفروشي باشه....
اينكه حتي مدرنيسم هم زن رو براي مرد طراحي ميكنه(اين بار بدنش رو...سينه و با سن اش رو)....
اينكه عشق نشان ضعف است...
اينكه دل بستن و پابند بودن محكوم به شكست بوده و هست....
اينكه حتي يك مرد كوچك هم بخاطر تربيت قديمي مادر قديمي(مادر بزرگ) رو به يك مادر امروزي تر جيح ميده!!!
اينكه هيچ كس مثل كيارستمي خيام گونه به سينما نگاه نكرده.....
اينكه هنرمند راه حل نميده ...راه حل در خود ماست.....
اينكه سادگي داستان زندگي و تكراري بودنش اون رو تلخ ميكنه....
اينكه يك هنرمند ميتونه از قول همه زنان دنيا حرف بزنه....
اينكه تاريخ بد جوري به زن بدهكاره....
اينكه من باز يك ماچ ديگه به اين استاد بدهكار شدم....
قرار بود ده فرمان باشه؟؟؟؟


Friday, April 25, 2003

نمي دونم از كجا شروع كنم....وقتي همه چيز قبلا شروع شده.
حتي نمي دونم چطور ادامه بدم! وقتي همه چيز بدون من ادامه داره!!!!
بدتر از همه نمي دونم چطور تمومش كنم....وقتي مدتهاست همه چيز تموم شده !

Tuesday, April 22, 2003

نفتالين بد اقبال اونقدر تو گنجه... تو جيب كت بابا بزرگ منتظر موقعيت موند كه ناپديد شد...
ديگه حتي منم باورم نميشه يه روز اونجا بوده....
وقتي كامبيز كاهه رو زنداني كردن از غصه يگ ساعت مي خنديدم...يعني ديگه كسي پيدا نميشه؟؟!!
كامبيز دوست برادرم بود..از اونها كه اونقدر مودب و محجوبند كه وقتي ميان دم در زود ميدوي داداشت رو صدا كني...
همه زندگي هم سينما بود و هست...حتي مهندسي نرم افزار شريف هم خيلي مزاحم اين علاقه نشده...
پس بزودي منم ميگيرن...حالا هم كه سينا مطلبي رو گرفتن؟!!!!
ما هم كه فقط بلديم تو تاكسي قر بزنيم و بعد هم خوب مشكلات زندگيه ديگه !!!!!!!!!!
شاكي شدم petition رو امضا كردم...هر چند دردي رو دوا نميكنه....
ميرم عرق بخورم كه اگه گرفتند دهنم رو بو كردند نفهمند گفتم دوستت دارم!! بذار فكر كنن عرق خوردم
ايشالله يه شهاب سنگ بياد فرق زمين رو بشكافه همه راحت شيم....
وقتي تو اون حالت تعليق مهموندار لب شتري اومد كنار ما خوشحال شدم...
گفتم الان كه ماچ رو بياد...
ولي تا منو ديد لبخندي زد و يكي از دندوناش برق زد يه صداي كليك هم كرد...
بعد به همكارش گفت :" هميشه كفش كروكديل آرزو ميكردم...؟؟!!! هر هر هر.."
اومدم زود پوتين شماره 44 رو از پام در بيارم بدم بهش كه راحت شم ...... دستم از دست مهموندار ليز خورد و پرت شدم تو هوا....
خلاصه ببخشيد كه آخر فيلم مردم....
ايشالله تو شماره 2 فيلم روحم مياد انتقامم رو ميگيره...

Thursday, April 17, 2003

نميدونم مهموندار چطور تواون سرما منو نگه داشته بود؟؟!
با خودم گفتم: غلط كنم اين دفعه بلند پروازي كنم!!!
يه هوكي..خلبان از كابين داد زد:
" اون كروكديل دمش رو از پنجره بياره تو..مگه نمي بيني از جلو داره هواپيما مياد؟؟؟!!"
كمك خلبان بلند گو رو گرفت و گفت:
" مسافرين عزيز ! ضمن عرض خير مقدم و آرزوي پروازي خوش براي سلامتي آقاي خلبان صلوات بلند!!"
اما مگه مهموندار بي خيال ميشد ...!!!!!!!

Tuesday, April 15, 2003

انگار ديروز بود!
وقتي كه اشكهام رو پاك كردم لاي ابرها بودم...
بعد مهموندار هواپيما اومد....
با لبخند هميشگي و سينه هاي برجسته اش...
يقه ام رو گرفت و از پنجره آويزونم كرد....
تنم كه به ابرها ماليده ميشد...
گفت: ديدي؟؟خوبه حالا بلند پروازي ؟؟؟؟؟؟

Sunday, April 13, 2003

شب است و خاموشي به.....
سكوت است و ترانه بس....
بادكنك همسايه تركيد...
عنكبوت گوشه اتاقم از ترس سكته كرد....
راستش نمي دونم!!
شايد وقتي عنكبوت گوشه اتاقم سكته كرد...
بادكنك همسايه از ترس تركيد !!!!!!!

Friday, April 11, 2003

تقاطع فرهنگي يا سال مبارزه با گفتگوي تمدنها
دوست آفريقايي من:تو بايد تو اين تمرين به من كمك كني!
دوست ايراني من:بايد؟؟؟ باشه !!
دوست آفريقايي من:تو بايد يادداشت هات رو برام بياري!
دوست ايراني من: باشه بابا! به من شب تلفن كن قرار بداريم برات بيارم!
همون شب ساعت 4 بامداد.......
دوست آفريقايي من:الو سلام....يه سوال از تمرين ها داشتم!
دوست ايراني من: (به حال سكته مغزي در تختخواب) چي؟؟ چي شده!
دوست آفريقايي من:منم.....گنه توگو پالا لوبا....
دوست ايراني من: نگاه به ساعت+قطع ارتباط+فحش ناموس....
يك روز ديگر..
دوست آفريقايي من:ميشه همه اين كتاب رو براي من كپي كني؟؟
من: چي؟ من الان دو ساعته تورو شناختم...چقدر خونگرمي ماشالله! من بهت نشون ميدم دستگاه كپي چطور كار ميكنه..(فحش ركيك در دل)
دوست آفريقايي من:نه...ميگم خودت گپي كني..
من: (خوشگلي يا تار خوب ميزني؟) من گرفتارم ببين دستگاه تو اون اتاق..
دوست آفريقايي من:نه من ميگم...
من: خدا حافظ (در حال فرار رسمي+فحش هايي كه كيبورد از نوشتنش شرم دارد)
يك ظهر داغ زمستاني......
دوست آفريقايي من:اين پروژه رو چطور انجام ميدي؟؟
دوست هندي من: (من يك كلمه از حرفهاش رو نمي فهمم!! ) بهت اي-ميل ميزنم..
دوست آفريقايي من انگليسي رو اونطور كه ميخواد صحبت ميكنه....
مهم نيست مردم چقدر ميفهمن..اين مشكل اونهاست نه اون
دوست آفريقايي من دنيا رو مهم فرض نمي كنه....
دوست آفريقايي من دنيا رو براي خودش تعريف ميكنه....
دوست آفريقايي من هميشه سوال ميكنه ...حتي اگه استاد هم نفهمه چي ميگه!
دوست آفريقايي من زندگي رو بلده...
شايد اون رو از سوزش آفتاب افريقا....شايد از گرسنگي و بيماري ياد گرفته...
شايد از سادگي خود زندگي كه ما اينقدر سخت فرضش ميكنيم....
دوست آفريقايي من حسادت من رو بر مي انگيزه...
دوست آفريقايي من..اومد....بچه ها فرار كنيد !!!!!!

Thursday, April 10, 2003

مرده رقصاندند...
زنده ترساندند.....
پشت سياهي كوه...
دست روشنايي به دستان عجوزه جادوگر دستبند زدند...
نشستم به دعا....
كه نور خود روزني بسوي من بيابد!

Friday, April 04, 2003

شيخ ما چو از حبس بدر شد ورا پيشواز آمدند و بدو مصافحه بسي كردند و هر جاي ايشان كه پسنديده بود بوسه زدند...
برآشفت كه : شما را چه شده؟
گفتند: همي گاه اصلاحات است وما بر شما نيازمند...
شيخ گفت: هه!!!؟؟؟؟!
گفتند: شجري نشانده ايم نامش اصلاحات كه چون آنرا بر گرده روحاني حكيمي بسته نكنيم كك و عقرب و قراس هاپرز بر وي حمله برند و همي خدايگان عالم نظر از ما بگرداند و پسران ما تا هفت نسل از مردي ساقط گردند و دختران ما طفل در رحم نگيرند...
شيخ گفت: بدين سنوات كه در حبس بودمي همي ذكورين فرزند اكبرم سرم به افزاري ميتراشيد "مووزر" نام ..كه بسي قلقلك بر ما فراهم گردانيدي اما سر همواره تراشيده گردانيدي كه در روايت است كه سر تراشيده به زير عمامه به! كه در وي خوشتر نشستي و كثرت عرق بر فرقت ملاج تجمع نكردي....پس مرا با اصلاحات چه كار كه به قدر خويش اصلاح همي كردمي...شما را اصلاح بايد كه بر فرق و روي شما پشم بسي انباشته گرديده و چو اصحاب هياپيه غرب مي نماييد..
يكي گفت: پنداري آقا رو مار زده!! اين آقا ديگه برا ما آقا نميشه!! ما يه همشهري داشتيم....
شيخ به انگشت سبابه سه بار سر بخارانيد و چهل ميليون ركعت نماز كرد تا ابليس نااميد گردد.....
و ان الله مع المصلحين....
پس رويات اين بود ؟؟؟ كه لباس طلا تن واقعيت كني؟؟؟

Wednesday, April 02, 2003

"ماده مركب در اثر تنش زياد متلاشي ميشه"
چي؟؟ پروفسور چي گفتي؟؟كنايه زدي؟؟يعني اين مغز من كه كلي هم مركبه و توش پر تنش منفجر نميشه؟؟يعني ميگي پس هيچي توش نيست؟؟
زود باش بگو؟تو كه درس خوندي..تو كه باسوادي...تو كه عينك ميزني...
بگو اين چيه كه نتركيده؟؟
بگو وگرنه همين ماده مركب دستور ميده تا دستام مدركت رو از تو قابش برداره پاره كنه بده دندونام بجوه بعد تف كنه جلوي پاهات!
شوخي نمي كنم...زود باش بگو!
ده ...! پروفسور قاب از ديوار برداشت و د بدو!
" بابا بيا غلط كردم....بيا امتحانت رو بگير....شوخي كردم""
" اقلا بيا شيرت رو بخور"
"" نه...بستني اش خوشمزه تره!""